حساب کاربری

برگ پاییزی

تعداد بازدید : 470
تاریخ و ساعت انتشار : دو شنبه 10 آذر 1399 02:44
نویسنده: محمدصالح میرزایی / تصویرگر: فاطمه نوروزی

گلِ آشتی

چند روز می‌شد که زهرا با مریم قهر بود. آخر مریم دفتر نقاشی او را پاره کرده بود. زهرا از مریم خواست که او را ببخشد. اما مریم سرش را برگرداند و با او حرف نزد.

خانم معلم که دوست نداشت بچه‌ها با هم قهر باشند، با خودش گفت: «این‌ها باید قصه‌ی گل‌ آشتی را بشنوند!» بچه‌ها شما می‌دانید گل آشتی یعنی چی؟بچه‌ها با صدای بلندی گفتند: «نه خانم، نمی‌دانیم!»

خانم معلم جواب داد: «گل آشتی یک گل خوشبو و مهربانی است که بوی خوش آن همیشه همه را خوشحال می‌کند. گل آشتی گلی است که با خنده و شادی دوست است. همه ما تو دل‌مان یک گل آشتی داریم. اما بچه‌ها گل آشتی خیلی زود هم ناراحت می‌شود. وقتی ناراحت بشود، دیگر بوی خوبی ندارد و خنده‌رو و شاد نیست.» می‌دانید چرا؟ بچه‌ها دوباره با صدای بلندی گفتند: «نه خانم!»

خانم معلم کنار مریم و زهرا نشست و گفت: «آخه گل آشتی وقتی ببیند دو نفر با هم قهرند، ناراحت می‌شود. پس وقتی با کسی قهریم گل آشتی که تو دل ما هست، ناراحت می‌شود. وقتی دوستی کنیم گل آشتی هم می‌خندد، وقتی او بخندد ما هم می‌خندیم.»

مریم به زهرا نگاه کرد و لبخند زد. زهرا هم دست او را گرفت و خندید. خانم معلم گفت: «به‌به، دوتا گل آشتی دوباره رشد کردند و شاد شدند.»

  • جدیدترین ها
  • پربازدید ها