لحظههای زندگی
پدرم فقط یک نظامی نبود، بلکه انسانی عاشق خدا، ائمه و انقلاب بود. تمام خاطراتی که از او شنیدهایم، سرشار از ایمان، محبت و ازخودگذشتگی است. او سال 1346 در روستای قورجینه، شهرستان کبودرآهنگ به دنیا آمد. در 15 سالگی بهعنوان بسیجی راهی جبهه شد و در 19 سالگی به جمع پاسداران پیوست. او در واحد اطلاعات عملیات گردان 155 حضرت علیاصغر(علیهالسلام) خدمت میکرد و همیشه در قلب خطر بود.
پدرم هنوز ۸ سالش نشده بود که عاشق نماز شد! در ۹ سالگی هم دوست داشت نماز شب بخواند، آنهم پشت سر پدرش.
مادربزرگم تعریف میکرد:«شیسعلی هنوز ۹ سالش کامل نشده بود که هر شب، کنار پدرش نماز شب میخواند. پدرش میگفت: «وقتی پشت سرم نماز میخوانی، حواسم پرت میشود و اشتباه میکنم. برو زیر کرسی بخواب.» پدرم درحالی که زیر کرسی دراز میکشید باز شروع میکرد زیرلب به خواندن نماز شب. پدرش میگفت: «اینطور بیشتر حواسم پرت میشود. بیا کنارم بایست تا باهم نماز بخوانیم.»
پدرم از همان نوجوانی، دل بزرگی داشت؛ در 13 سالگی که هنوز کسی جرأت نداشت در روستا حرفی از انقلاب بزند، او اولین نفر بود که پرچم اعتراض را بلند کرد! بزرگان روستا هشدار دادند: «شیسعلی! این کار خطرناک است! اگر ساواک بفهمد، میبرنت!» اما او سینه را سپر کرد، محکم ایستاد و گفت: «ما قوی هستیم! پای آیتالله خمینی ایستادهایم و از هیچچیز نمیترسیم!»
پدرم در جبهه به نام «حاج محمد» شناخته میشد. اما نام واقعیاش «شیسعلی رنجنوش» بود. دلیل این نامگذاری این بود که برادرش دو شناسنامه داشت: یکی به نام «محمد» و دیگری به نام «حاج محمد». زمانی که پدرم برای حضور در جبهه شناسنامه برادرش را قرض گرفت، همه او را به نام «حاج محمد» شناختند و این نام تا همیشه همراهش ماند.
با وجود اینکه پدرم همیشه به برادرش احترام میگذاشت، اما وقتی برادرش اجازه نداد که به جبهه برود، چنان ناراحت شد که نصف روز از خانه غیبش زد. وقتی برگشت، چشمانش از شدت گریه قرمز شده بود. روبهروی برادرش ایستاد و گفت: «چشم، نمیروم جبهه. اما اگر روز قیامت، حضرت فاطمه زهرا (سلاماللهعلیها) جلوی مرا گرفت و پرسید: چرا نرفتی، جوابش را تو بده!» همین یک جمله کافی بود تا برادرش را متقاعد کند... پدرم در 15 سالگی با شناسنامه برادرش به جبهه رفت!
در جبهه، همه او را به اخلاق، ایثار و شجاعتش میشناختند. یک شب، ساعت 2 نیمهشب، پدرم که تازه از عملیات شناسایی برگشته بود، فهمید که نیروی بعدی فراموش کرده جایگزین او شود. بهجای اینکه خسته شود یا گله کند، تا صبح یکتنه نگهبانی داد! آن شب، دشمن قصد داشت از سینهکش کوه بالا بیاید و به نیروهای ایرانی حمله کند. اما پدرم تنها ایستاد و جلوی آنها را گرفت! اجازه نداد دشمن نه تلفات بگیرد و نه خط را بشکند.
پدرم شب عملیات کربلای 5 در تاریخ 12/12/1365 انگار میدانست که شهید خواهد شد. مثل همیشه چفیهاش را محکم بست، بند پوتینهایش را سفت کرد و شلوارش را تا زد تا قبراقتر راه برود.
در آن عملیات، نیروهای خودی زیر آتش سنگین تیربارهای دشمن زمینگیر شدند. پدرم و چند نفر از همرزمانش تصمیم گرفتند که دژ دشمن را دور بزنند. اما در حین انجام این مأموریت، گلولهای به او اصابت کرد و به شهادت رسید. آن شب باران میبارید، دشمن مدام منطقه را میکوبید. درگیری باعث شد که پیکر پدرم 37 سال در همان نقطه باقی بماند.
ما 37 سال چشمانتظار بودیم...
تا اینکه اردیبهشت 1403، پیکر پدرم به وطن بازگشت.
نقل از محسن رنجنوش (فرزند شهید)