سرگرمی
روزی ملانصرالدین به دهکدهای میرفت.
در بین راه، زیر درخت گردویی به استراحت نشست و در نزدیکیاش بوتهی کدویی را دید.
ملا به فکر فرو رفت که چگونه کدویی به این بزرگی از بوتهای کوچک به وجود میآید و گردویی به این کوچکی از درختی به آن بزرگی؟
سرش را به آسمان بلند کرد و گفت: «خداوندا، آیا بهتر نبود که کدو را از درخت گردو خلق میکردی و گردو را از بوتهی کدو؟»
در این حال، گردویی از درخت بر سر ملا افتاد و برق از چشمهایش پرید.
سرش را با دو دست گرفت و با ترس از خدا گفت: «پروردگارا، توبه کردم که بعد از این در کار الهی دخالت کنم، زیرا هر چه را خلق کردهای، حکمتی دارد و اگر جای گردو با کدو عوض شده بود، من الآن زنده نبودم!»