حساب کاربری

چگونه شهید صدرزاده بچه‌های محل را کتابخوان کرد؟

تعداد بازدید : 165
تاریخ و ساعت انتشار : چهار شنبه 29 بهمن 1399 11:16
بابا اخلاقش خیلی جدی و محترمانه بود. از آن طرف هم همیشه سرش شلوغ بود. همین باعث شده بود که رابطه مان مثل خیلی از پدر و دخترها نشود. خودش هم این را متوجه شده بود.

به گزارش نشریه الکترونیکی شاهد جوان و نوجوان، یک صدا روز صدایم کرد. رفتم توی اتاقش. جلوی پایم بلند شد. خیلی سرخ شدم. گفت: مریم جان! از فردا بعد از نماز صبح به مدت ۴۵ دقیقه می نشینیم و با هم صحبت می کنیم.

چهل و پنج دقیقه اش عجبیب نبود. در طی این مدت به برنامه مریزی های دقیقه ای اش عادت کرده بود.

گفتم: درباره چه موضوعی؟
گفت: در هر موضوعی که دلت بخواهد.

صبح وقتی رفتم اتاقش. بابا سوره عصر را خواند و منتظر شد تا من صحبت کنم؛ اما من آنقدر خجالت می کشیدم که خودش فرمان را گرفت دستش. این برنامه همه روزه مان بود. کم کم من هم یخم باز شد و صحبت می کردم.

در همین برنامه صبحگاهی می رفتیم بیرون دور می زدیم. نان می گرفتیم و برمی گشتیم. قبلا گواهی نامه رانندگی گرفته بودم. خودش می نشست کنار دستم تا دست فرمانم خوب شود.
این برنامه این قدر ادامه پیدا کرد که آن شرم و خجالت تبدیل به صمیمیت شد.
چقدر شیرین بود. تازه پدرم را پیدا کرده بودم.

روایت همسر شهید

روشِ جالبِ شهید صیادشیرازی برای تربیتِ فرزندش

نسبت به تربیتِ بچه‌ها خیلی حساس بود. سعی می‌کرد توسط مطالعه و مشورت با کارشناسان، بهترین روشِ تربیتی رو انتخاب کنه. یه روز دیدم بعد از واکس زدنِ کفشای خودش، شروع کرد به واکس زدنِ کفش‌های پسر بزرگمون. وقتی علتِ این کارش رو پرسیدم ، گفت: پسرمون جوونه، اگه مستقیم بهش بگم کفشت رو واکس بزن، ممکنه جواب نده؛ خودم کفشش رو واکس می‌زنم تا به طورِ عملی واکس زدن رو بهش یاد بدم...


 

  • جدیدترین ها
  • پربازدید ها