گوش کن.....
گوش کن...
می شنوی؟ حرف می زند...آری حرف می زند...
یک لحظه خاموش باش. صدایش می آید. آنقدر متواضع و آرام که صدای خسته و پرغرور پوتین هایش یا نصف لیوان آبی که ته قمقمه اش مانده حرمت سکوت را نگه می دارند. سکوتی که اگر ترک بردارد....
نه، بگذار جور دیگری بگویم. تو راست می گویی، حق داری. چقدر جنگ. خسته شده ای. «به تو چه مربوط که یک عده روزگاری رفتند و شهید شدند، تو هم هر چه به برنامه های صداوسیما دقت کردی بالاخره دست گیرت نشد آن ها برای چه رفتند. در خیلی از کشورهای دیگر هم جنگ می شود و یک عده به عنوان ارتش برای دفاع از حریم مرزهای جغرافی شان کشته می شوند. پس چرا ما باید اینقدر شلوغش کنیم؟
چه طور از من توقع داری وقتی می شود جدیدترین تولیدات هالیوود را پیگیری کرد یا با کتاب های تازه ترجمه مهمان این کافه و آن کافه بود بنشینم برنامهای راجع به شهید و شهادت( آرمان هایی که دیگر روی بورس نیستند) را ببینم و بشنوم. یا اصلا وقت بگذارم و مطلبی یا وصیت نامهای از یک شهید بخوانم؟ چرا اصرار داری به جای نگاه کردن به جلو، تاریخ را ورق بزنی. چیزی که تو اسمش را دفاع مقدس میگذاری و من جنگ به صفحات تاریخ پیوسته است.»
وای که این جمله آخرت روی سرم کوبیده می شود و دلم را به درد می آورد. مخصوصا این کلمه تاریخش. رفیق نکند یادمان رفته که من و تو فرزندان نسلی هستیم که آژیر قرمز را، پناهگاه را، خاموشی را، صفیر موشک را تجربه کرده است.
مادرت برایت تعریف کرده با دخترهای همسایه در یک هفته چند بار روی آسفالت کوچه با گچ لی لی می کشیدند ولی هر بار با آب و جارو می شستندش و جایش گلدان میگذاشتند، شمع می گذاشتند، یک پلاکارد تبریک می نوشتند و با یک کاسه نقل، یک کاسه آب با یک شاخه شمعدانی پرپر در آن منتظر پیکر شهید همسایه می شدند.
مادرت برایت تعریف کرده وقتی پسر همسایه روبه روییشان را آوردند یکهو بزرگ شده؟
مادرش با سینی اسپند به دست آمده بود پیشواز پسرش و بین گریه چه لبخند مغروری داشت. موقع شهادت ۱۸ ساله بود. پدرش را دیده چه طور نگاه عاشقش را به لبخند پسرش گره زده بود و چیزی نمی گفت. آن روزها کسی ندید گریه کند. اما امروز که داشت از پسرش می گفت بغضش ترکید. شاید دلش برای بابا گفتن پسرش تنگ شده است.
اصلا همین الان با من بیا. دستت را به من بده. با من بیا غروب شلمچه و خاک سرخش را ببین بوی این خاک وقتی نمناک است را نفس بکش. اینجا آدم هایی نفس کشیده اند که بال داشتند شاید هم اشتباه می کنم فرشته هایی بودند که خدا به آدمها قرضشان داده بود. این بو را احساس میکنی؟ به حواست شک نکن. ببین اینجا دقیقا اینجا محل شهادت شهیدی است که اسمش را روی کوچه بالاییمان گذاشتند.
گرمای طلاییه را با من حس کن، مهران، هورالعظیم وای که چقدر گرم است. راستی تابستانها جنگ را تعطیل نمی کردند؟ شاید بهشان خیلی پول می دادند که حاضر می شدند همچین شرایطی را تحمل کنند!
پدرت برایت تعریف کرده که چطور با عمویت مسابقه گذاشته بودند تا آیت الکرسی را حفظ کنند تا شب که از تاریکی و صدای آژیر می ترسیدند با هم بخوانند؟ اینها خاطره هستند؟ افسانه هستند؟ قصه هستند؟ تاریخاند؟ پس لابد پدران و مادران ما هم آثار باستانیاند و به درد موزه میخورند. یا شاید ما عوض شدهایم و از آن همه صفا و صداقت نسل قبل فاصله گرفتهایم.
من و تو وارث آن روزها هستیم. وارث گنج گرانبهای مردمان آنروزها که با جانشان از آن پاسداری کردند.
آن روزها هم بودند روشنفکرهایی که مدافع حقوق بشر بودند و صلح را به جنگ ترجیح میدادند. آن روزگار هم که قحطی وجدان بود این دل پردرد و غیرتمند بچههای ایران بود که رخ زرد خاک ایران را با خون خود سرخ کردند و یک وجب از خاکمان را به دشمن ندادند.
آن ها هم از ما بودند. منتها خودشان را باور کرده بودند. آنها از بین آزادیهای خوش رنگ و لعاب، از خیابانهای قبل از انقلاب که پرچم آمریکا کنار پرچم کشورشان برافراشته بود از زیر تابلوهایی که قانون کاپیتولاسیون و لغو حجاب و امتیاز انحصاری بهرهبرداری از سرمایههای کشور را به بیگانگان می دادند، گذشتند. از کنار بزرگراه بی سر و ته فرهنگ وارداتی عبور کردند تا به انقلاب رسیدند. اما اینقدر وسعت دیدشان اندک نبود و به جرم کمکاری بعضیها کل شاهکار سیاسی قرن را که از گهواره ایران زمین سر برآورده بود زیر سوال نمیبردند. در آن روزگار که زشتترین واژه ها زیر رقص نور وحشی تبلیغات زیبا جلوه میکردند سرشان برای شرکت در جلسههای دکتر شریعتی و استاد مطهری و اعلامیه و نوار سخنرانی و کتاب و درس و اثبات سیاست بر پایه دیانت درد میکرد که فرمان جهاد امام خمینی(ره) چارهساز سرهای پرتفکرشان شد و عبارت یا حسین(ع) روی سربند بچههای جبهه و جنگ التیام پیشانی پردردشان بود
... و اکنون این چشمه خاموش است؟نه!
گوش کن حرف میزند نجوایش به سان سایش بال های یک تفکر، یک راز، یک فرهنگ، فضا را بر هم می زند او راست میگوید حق با اوست.