داستان؛
افسري که ستارهاي نداشت
حميد گفت: «حالا با اين همه ستاره چه بکنيم؟»
منظورش ده ـ دوازده افسر عراقي بود که با چند سرباز افتاده بودند دست ما و حالا داشتند مثل بيد به خودشان ميلرزيدند. دستهاشان را گرفته بودند بالاي سر و با نگراني زُل زده بودند به ما. يعني به من و حميد که حالا داشت غصهشان را ميخورد.
گفتم: «تو ميگي چه کارشان کنيم؟»
گفت: «اگه اونا جاي ما بودن، تو اين موقعيت، فکر ميکني چه کارمان ميکردن؟»
سرم را چرخاندم سمت آنها و نگاهشان کردم. زير نقابي که حالا به چهرهشان زده بودند و مرتب عجز و لابه ميکردند، با کمي دقت ميشد چهرهی واقعيشان را ديد. اين را حتّي از همان گلولههاي توپي که تا چند لحظه پيش سمت ما ميفرستادند، ميتوانستيم بخوانيم. گلولههايي که ميشد با هر کدام، گُرازي را دو شقّه کرد. همانها که معمولاً براي شکار هواپيما و هليکوپتر ساخته بودند.
همه ميدانستيم. که اگر دست اينها ـ مخصوصاً ستارهدارهاشان ـ ميافتاديم، چه بلايي سرمان ميآمد. داغمان ميکردند، شکنجهمان ميدادند و دست آخر، با چند گلولهي سُربي، ميدوختندمان سينهي زمين.
ما هم ميتوانستيم همين کارها را بکنيم. ميتوانستيم چشمهامان را ببنديم و با يک بار چکاندن ماشه و چرخاندن تفنگمان به چپ و راست، همهشان را درو کنيم و همراه بقيهي بچّهها، برويم سمت خط دوم دشمن، امّا...
گفتم: «امّا ما که مثل اونا نيستيم.»
داشت با نگاهش، سياهي آخرين نفراتي را که در پناه خاکريز، ميدويدند سمت خط دوم، دنبال میکرد. گفت: «حالا نميشه تنها ببريشان عقب؟»
حميد خودش آنجا بود، اما دلش هر لحظه پر ميکشيد و ميرفت سمت بچّهها. همانها که ميرفتند تا خط دوم دشمن را بگيرند.
گفتم: «شنيدي که حاجي چي گفت.»
گفته بود من و حميد بايد ببريمشان عقب.
حميد گفت: «اگه قبل از همه نرسيده بوديم بالا سرشان، حالا مجبور نبوديم معطلشان بشيم.»
راست ميگفت. خط اول را که در همان نيم ساعت اول گرفته بوديم، من و حميد وقتي رسيديم آخرين سنگر، همهي اينها آنجا بودند. وقتي ديده بودند رسيدهايم بالاي سرشان، آمده بودند بيرون. دستهاشان را گذاشته بودند بالا سرشان، آمده بودند بيرون سنگر. حتي فرصت نکرده بودند نقاب عوض کنند؛ ستارههاشان را بکنند. کاري که همهي افسرهاشان ميکردند. فقط بعضيهاشان کنده بودند. معلوم بود وقت نداشتهاند. خيلي ناشيانه کنده بودند. چون جاي ستارهها هنوز رو دوششان بود. نخهايش هنوز پيدا بود.
راست ميگفت. رفته بود مرخصي، اما تا بوي عمليات را شنيده بود، خودش را رسانده بود و گفته بود: «اين بار تا آخرش هستم!» اما حالا نتوانسته بود بيشتر از يک خط برود جلو.
گفت: «چطوره ببنديمشان به هم و همين جا ولشان کنيم. کاري که نميتونن بکنن. اونوقت با هم ميريم جلو، کمک بچّهها.»
گفتم: «با چي؟»
گفتم: «با چي ببنديمشان؟»
گفت: «خيلي ساده. با بند پوتينهاشون.»
صداي خمپاره و توپ بود که از جلو ميآمد، از مسيري که بچّهها تا چند لحظه پيش رفته بودند جلو.
دشمن اگر ميدانست خط اوّلش افتاده دست ما، هيچ بعيد نبود آنجا را ببندد به توپ. حتم، حالا که بچّهها به خط دوم حمله کرده بودند، ميفهميد خط اوّلش سقوط کرده و خيلي زود آنجا را زير آتش ميگرفت.
گفتم: «امّا...»
گفت: «امّا چي؟»
گفتم: «تو که نميخواي همينجا، زير اين همه آتيش ولشان کنيم و بريم. خدا رو خوش نمياد.»
داشت با چفيهاش، عرق روي پيشانياش را پاک ميکرد.
«... چه کم سن و سالند اينها! مُفشان را بگيري، جانشان بايد در بياد! يعني ميشه؟ ميشه از دستشان...؟ اما... چه دل و جرأتي! ... سنگر بتوني!... فقط با يه يورش... عرض نيم ساعت... .
شب... هر شب... شب نبود. روز بود هميشه.
اما... عجيبه خيلي! اينها چطور ناغافل!... پس سنگر کمين؟!... جلوتر از ما... از خط اول... اون جلو... پس شايد... . حتماً نديدهاند... آره... . اما امکان... .
چرا، داره... اينجا همه چيز ممکنه. يعني با اون همه فشفشه، منوّر... پاراشوت... . آهاي! يک دستوره اين! ... شب... منطقه... مثل روز... .
از جلوي کمين... . کمين ما؟ عجب!... يعني ممنکه؟! شايد... حتماً... . صداي درگيري که نيامد... آمد؟ ... نه، نيامد... .
پس...شايد اون افسره... تو سنگر کمين... چه غلطی میکرده؟ ... افسره اسمش چي بود؟... عجب!... هان!... راشد جبّار، ياسر! نه... جبّار راشد ياسر! نه... همان... همان، خسته بود. حتماً... کي ميدونه... خواب بوده... با اون شکم گندهاش!... خُب... معلومه ميخوابه... .
پس ميشه اميدوار بود. يعني... اتفاقي نميافته تا اون وقت؟... تا کِي؟ ... تا اون وقت... اون وقت يعني کِي؟... يعني... اگه بياد... اگه به موقع بياد... اگه به موقع بياد اينجا... ميتونه از پس اين دو... اين دو... . خُب، حتماً ميتونه... حتماً. خيلي راحت.
اما اگه... اما اگه اينها تا اونوقت... . اي واي! عجب! چرا پاهام...؟ نه، نبايد. نبايد بلرزند... نبايد... بايد مسلط باشم به... خودم... رو نبايد پيش اينها ببازم.
عجب! پس درس...، جنگ رواني... . همين الان، همين جا... چرا پاهام...؟ بايد... نبايد... . ولي نميشه... . اينها عجب! فرق ميکنند با اون حرفهايي که استاد ميگفت... ژنرالهامان... . عجب... پس همهاش پوچ! پوچ... . چقدر ميگفتند... بيرحماند. ترسانده بودندمان... بيرحم... تيکه تيکه... بايد بکُشيدشان وگرنه... اما نه، فرق ميکنند اينها... .
فکر نميکنم. گيريم که فهميده باشند افسريم. گيريم به ما نياز دارند، اما سربازها چي؟ يعني نميدانند؟! فکر نميکنم ندانند. يعني نميدانند افسرها فقط اطلاعات نظامي دارند؟... نميدانند کداممان سربازيم و کداممان افسر؟!... میدانند... شايد هم نمیدانند. چه خوب شد ستارههامو... . اما نه ... اينها با يه نگاه، آره ... فقط با يه نگاه، ميدونن چي تو سرِ ما ميگذره. ميدونن کي افسره، کي سرباز... . پس... با ما کار دارن. چرا پس... سربازها رو کاري ندارن؟
عجب! چي دارن به هم ميگن؟!... چقدر آرامند اينها؟... انگار هيچ اتفاقي نيفتاده. اگه ما به جاشان بوديم... آخ، تُف به اين روزگار!... چه بودم، چه شدم. چه کردم، چه نکردم... . بايد فراموششان کنم... . بودم، اما... حالا که نيستم. هيچ ستارهاي ندارم... نيستم... . ستاره... شب... کابوس ديدم ... چقدر ستاره... رو آسمون. درست مثل ستارههاي رو دوشم. مثل هماني که رو دوشم بود. اما... يکهو همه رفتند... حتي... حتي ستارههاي رو دوشم... رفتند...اما اينها هستند. همين دو نفر. اما مگه من... يعني ما... نبوديم که چند دقيقه پيش، دستور داديم... زود لولهي ضدهواييها رو... .
اَه! لعنت به اين جنگ! تُف به اين ستارهها!... وقتي داريشان، انگار همه چيز داري. بالا سر همهاي. درست مثل ستارههاي آسمون. اما وقتي نداري، ديگه همه چيز تمومه. ميرسي به آخر خط. ميماني زيردست کساني که دارند. بعد... ميبيني حقير شدهاي. خوار شدهاي. مثل من... ما... اما اينها چرا نميزنندمان؟!...
کاش مياومدند، با قنداق، با دست، مشت، پا... با همه چيز، ميزنندمان. کاش از خشم به خودشون ميلرزيدند... صداشان را بلند ميکردند روسرمان و... مشت و لگد ميخورديم. ميخورديم و ميگفتيم ته دلمان که حقير شدهايم. ذليل شدهايم و ستارهاي نداريم. و بيهيچ ستارهاي، افتادهايم دست اينها. ميگفتيم ته دلمان که... هر چه ميکشيم حقمونه. از ستارهاي که نداريم... . حقمونه حقير بشيم... مگه وقتي اسير ميگرفتيم، نميکرديم؟... اما چرا نميزنند؟ اگه ميزدند، نبايد دم بزنيم... نبايد... بايد... . چقدر تشنهمه!... تشنهمه چقدر! آب ميخوام... آب!...»
حميد قانع شده بود که با من بيايد. گفت: «اگه همين طور بمونيم، همهمون ميريم هوا. بايد رفت.»
شال و کلاه کرديم که برويم. ديدم کسي که نزديکتر از همه به من بود، يک قدم آمد جلو. نگاه به سر تا پايش کردم. لرز داشت. رو دوشش ستارهاي نبود. اما جاش بود. گوديش هنوز نرفته بود. نخ هم داشت. آمد جلو. داشت چيزهايي به عربي ميگفت. نميفهميدم چي داشت ميگفت.
گفتم: «حميد! ببين اين بابا چي ميگه؟»
گوش داد. اما او هم چيزي سر در نياورد. با اشارهي دست، فهماندم چيزي از حرفهايش را نميفهميم.
افسر عراقي اين بار تکرار کرد: «ماء! ماء!» و اشاره کرد به قمقمهاي که بسته بوديم به فانُسقهمان.
گفتم: «لابد آب ميخواد!»
بعد اشاره به قُمقمه کردم.
با سر اشاره کرد که يعني: «بله!»
گفتم: «بيچاره، تشنهشه انگار!»
و قُمقمه را درآوردم و دادم دستش. باناباوري گرفت و با وَلَع سرکشيد. بعد، وقتي به من برگرداند، گفت: «شکراً! شکراً جزيل!»
و تا مدتي، مُدام همين کلمات را تکرار ميکرد. ميفهميدم داشت چه ميگفت و چه حسّي داشت. قُمقمه را نشان بقيه دادم و گفتم: «شماها چي؟ تشنهتان نيست؟»
ديدم چند نفري سر تکان دادند. همهشان تشنه بودند. حتم، وقتي ديده بودند دست ما اسير شدهاند، تشنهشان شده بود. تشنگي و خشکي گلو، بيشتر در همين مواقع ميآمد سراغ آدم.
قُمقمه را دادم به آنها. حميد هم قمقمهاش را درآورد و داد به آنها که نزديکش بودند. قُمقمهها داشت دست به دست ميگشت که ناگهان صداي سوت چند خمپاره آمد. صدا طوري بود که ميشد حدس زد کجا ميخورند. اين را در اين چند سال، به تجربه آموخته بوديم. داشتند درست ميآمدند طرف ما.
داد زدم: «دراز بکشيد! خمپاره!»
اما کسي گوشش به من نبود. داشتند سر قُمقمههاي آب، با هم کلنجار ميرفتند. حتي آنها هم که آب خورده بودند، ايستاده بودند و هاج و واج، ما را نگاه ميکردند. خواب بودند انگار.
درنگ جايز نبود. دوباره داد زدم. با صداي بلند، گفتم: «بخوابيد رو زمين!»
فرصتي باقي نمانده بود. ديدم حميد پريد روي يکي از آنها. من هم پريدم روي افسري که نزديک من بود. هماني که اول از همه، آب خواسته بود.
افتاديم رو زمين. اما نميدانم چه شد که زمين و زمان به هم پيچيد. سوت مُمتدي پيچيد تو گوشهام. بعد يک خط سياه، و ديگر چيزي نفهميدم.
تق!... تق! صداي چه بود؟ ترقه بود انگار! اما صداي هر چه بود، از آن سو ميآمد. از آنجا که فقط سياهي بود. سياهي بود فقط. از همان آنجايي که همه چيز کش ميآمد، کش ميآمد و باز هم.
بو هم ميآمد. يک بوي تند. مثل وقتي که گوشتي ميسوخت و ته ميگرفت. ذغال ميشد.
کسي داشت تو گوشم سوت ميزد. سوتي که هيچ تمامي نداشت. جوري که انگار تمام سوتهاي عالم را جمع کرده بودند و همه جمع شده بودند و در آن ميدميدند.
باز هم همان صدا. صدا پشتِ صدا. تمامي نداشت. مثل تيک تاک ساعت بود، اما با فاصله. همراه با سوتي که داشت مُدام زده ميشد و در گوشم طنين ميانداخت. بي هيچ وقفهاي. بعد خطي سرخ، و بعد آب. يعني همان ماء... که ميرفت دريايي باشد. طوفاني با موجهايي به بزرگي کوه. همه ميآمدند و روي تمام بدنم آوار ميشدند. بعد گريه، بعد لبخند، ناله و بعد پوزخند.
تق!... . هوا يکهو بدجوري تکان خورد. از همين نزديکيها بود. کجا بود؟
چشم باز کردم، به زور. همه جا تاريک بود. شب بود شايد. اما نه، اين رنگ به تاريکي نميآمد. شب، اين رنگي نبود.
بوي تندي خورد به بينيام. بوي باروت و خاک سوخته بود. همراه با بوي تندِ گوشتِ سوخته. خواستم تکاني بخورم. کمرم تير کشيد. دردي کُشنده پيچيد تو کمرم.
رفته رفته، آسمان آمد جلوي چشمهام. بعد دود سياهي که از چپ و راست ميرفت هوا. امّا همه چيز، يا سياه بود يا سفيد. آسمان سفيد بود و دودها سياه. کجا بودم؟
سرم را چرخاندم به اطراف. اوّل از همه، تپهها آمد جلو چشمهام. بعد سنگرهاي نيمه ويران و آش و لاش شده که دود از آنها بلند ميشد. هنوز هم همه چيز جلو چشمهام رنگي نداشت. يا سفيد بودند يا سياه. حتي بوتههاي خار و گَوَن و تراورسهاي روي سنگرها.
آمدم پائينتر. نگاه به اطراف کردم. سمت چپ بود يا سمت راست؟ به گمانم سمت راست بود، اما فرق چنداني نداشت. چون همه جا پر از جسد بود. نيمهجان و بيجان. همه چيز يادم آمد.
صداي سوت، تو گوشم کمتر شده بود. به جايش صداي ناله بود که از اطراف ميشنيدم، و... صداي تق!
نگاه به سمت صدا کردم. هيکل درشت کسي آمد جلوي چشمهام. داشت بين اجساد ميچرخيد. اسلحهاي کمري دستش بود. داشت سمتِ کساني که ناله ميکردند، تير ميانداخت. لحظهاي تمام بدنم شروع کرد به لرزيدن. حتم، افسر عراقي بود. تير خلاص ميزد. اما به کي؟
پشتش به من بود. سرم را بلند کردم تا بهتر ببينم. رنگها رفته رفته برگشتند به چشمهام. لباسهاش از همانهايي بود که بقيهي افسرها تنشان بود.
ديدم. شک نداشتم که رفت سراغ يکي از همانها. افسري که نيمهجان افتاده بود و ميناليد. اسلحهاش را گذاشت روي شقيقهاش، و بعد هم... تق!
چيزي ته دلم فرو ريخت. بايد قبل از اينکه به من ميرسيد، کاري ميکردم. همه نيرويم را جمع کردم تا تکاني بخورم. صدايي آمد. کسي گفت: «لاتحرّک!»
صدا، خفه بود. جوري بود که ميتوانستم فقط خودم بشنوم. آرام به سمت صدا برگشتم. کمي آن طرفتر، سمت چپم، کسي با صورت افتاده بود رو زمين. تکان نميخورد، اما صورتش رو به من بود. کسي اگر ميديد، فکر ميکرد سالهاست که مرده. امّا چشمهايش باز بود و پلک ميزد. لحظهاي شک کردم که صداي او بوده باشد. خواستم تکاني ديگر بخورم، که ديدم لبهايش جنبيد و آرام ـ مثل کسي که دَم گوش کسي حرف بزند ـ گفت: «لاتحرّک!»
فهميدم چه ميگفت. به من میگفت نبايد تکان بخورم. به دقت نگاهش کردم. يادم آمد. افسر عراقي بود. هماني که براي اولين بار، ازم آب خواست. هماني که در آخرين لحظه، پريده بودم روش، با هم افتاده بوديم رو زمين.
يکدفعه ياد حميد افتادم. در چه حالي بود؟ با آن وضعيت، نميتوانستم تکاني بخورم. نبايد هم تکان ميخوردم.
ـ «تق!»
باز هم همان صدا. امّا اين بار نزديکتر بود. حتم، اين بار افسر عراقي آمده بود طرف ما. چاره اي نبود. نبايد تکان ميخوردم. کوچکترين حرکتي که از کسي ميديد، افسر عراقي ميرفت سراغش.
قصهی زدن تير خلاص را شنيده بودم، اما اولين بار بود که میديدم يک افسر عراقی دارد تير خلاص به خودی و غيرخودی میزند. حتم، آنها که اسير گرفته بوديم و حالا آش و لاش افتاده بودند، بسياری از اسرار و اطلاعات را میدانستند و اين، آمده بود قبل از رسيدن نيروهای پشتيبانیِ بچههای ما، آنها را خلاص کند. نمیتوانست غير از اين باشد. مانده بودم از کجا پيداش شده بود. وقتی آمده بوديم آنجا، فقط همين ده ـ دوازده نفر زنده مانده بودند. شايد يکی از افسران کمين بود. کمينی که نديده بوديم و سريع از کنارش گذشته بوديم. حتم يکی از آنها بود.
لحظهها به کُندي ميگذشت. ناگهان صداي پايش را شنيدم. حتماً داشت با پاهايش به جسدها ميزد. نالهاي کوتاه... و بعد هم همان صدا.
ـ «تق!»
اين بار خيلي نزديک بود. درست بغل گوشم. با شنيدن صداي تير، بياختيار به خودم لرزيدم. بعد دوباره صداي پا آمد. صداي پاي سنگين. صداي پايي که حتم، صاحبش را به سمتم ميکشيد.
سايهاش که روي تنم افتاد، حس غريبي پيدا کردم. نفسم به شماره افتاد. سايهاش سنگين بود. درست مثل هيکلاش. به سختي نفس نفس ميزد. خِس خِس ميکرد. دل تو دلم نبود. قلبم به شدت ميزد. تند و تند. درست مثل پرندهاي در قفس، که بيتاب بود و هر لحظه ميخواست بپرد بيرون.
صداي پا لحظهاي قطع شد. ميدانستم آمده بود بالاي سرم. ايستاده بود کنار پاهام. بعد ديدم، با پا، ضربهاي به ران چپم زد. درست همانجايي که ترکش خمپاره، چاکش داده بود.
دردي کُشنده در تمام بدنم پيچيد. بياختيار تکاني خوردم. دستم را بردم طرف ران چپم. امّا نالهام تو گلويم ماند. فکر کردم شايد حرکت دستهايم را نديده باشد. امّا ديده بود. چون حس کردم دستهايش رفت بالا. با اسلحهي کمرياش نشانه رفت رو شقيقهام. کارم تمام بود. آرام زير لب، اشهدم را خواندم.
هميشه دوست داشتم با چشمهاي باز بميرم. بايد کسي را که به خودشان هم رحم نميکرد، ميديدم. چشمهايم را باز کردم. بالاي سرم بود. اوّل از همه، لولهي اسلحهي کمرياش را ديدم که درست روي پيشانيام نشانه رفته بود. درست وسط ابروهام. بعد صورتش را ديدم که پُر از چربي بود. و بعد چشمهايش که پُر از نفرت بود.
ناگهان صدايي شنيدم. صداي نالهاي بلند. صدايي که حتي نگاه پر از نفرت افسر را هم به خودش جلب کرد. ردّ نگاهش را گرفتم. نالهي همان افسر عراقي بود. هماني که آن طرفتر، با صورت خوابيده بود رو زمين. هماني که به من ميگفت حرکت نکنم. داشت بلند بلند ناله ميکرد و دستهايش را ميکشيد به سمت جلو. جايي که اسلحهاي افتاده بود.
اسلحهي خودم بود. خوب ميشناختم. اما با آن وضعيت، محال بود دستش به آن برسد. افسر عراقي ـ هماني که بالا سرم بود ـ داشت نگاهش ميکرد. اگر دست دست ميکرد، بعيد نبود ورق برگردد. شايد هماني که افتاده بود رو زمين، دستش به اسلحه ميرسيد و يک آن، کارش را ميساخت. ديدم اسلحه را پائين آورد و رفت به سمتش.
پشتش به من بود. حس غريبي به من ميگفت که افسر زخمي، به عمد، خواسته است تا افسر را بِکِشد به سمت خودش. ميتوانست بلند ناله نکند. ميتوانست دستش را به سمت اسلحهاي ـ که بعيد بود به آن برسد ـ دراز نکند. اما کرده بود. حتم براي نجات جانم ـ حتي براي لحظهاي کوتاه ـ اين کار را کرده بود.
درنگ جايز نبود. بايد کاري ميکردم. افسر پشتش به من بود. تمام توانم را جمع کردم و بلند شدم و خيز برداشتم به سمتش. «ياعلي» گفتم و از پشت، چسبيدم به هيکل زُمُختش. با هم افتاديم کنار دست افسر زخمي. او هم تکاني به خودش داد و چسبيد به دستش.
از بابت اسلحه، خيالم راحت بود. چون محال بود بتواند دستش را از لاي دستهاي افسرِ زخمي در بياورد.
تمام نيرويم را جمع کردم تو دستهام و چسبيدم به گلويش. به شدت فشارش دادم. افسر عراقي، درست مثل مرغي که تازه سرش را بِکَنند، تکانهاي شديدي ميخورد. سعي ميکرد از چنگ هر دومان بيرون بيايد، اما نميتوانست. يعني ما به هر قيمتي بود، نميگذاشتيم اين کار را بکند.
مدّتي بعد، ديديم افسر عراقي از تک و تا افتاد. رنگ عوض کرد. قرمز شد. سفيد شد. سياه شد. و بعد بيحال، يله شد رو زمين.
هر دو نفس نفس ميزديم. عرق از سر رو روي هر دوي ما راه افتاده بود. خواستم بلند شوم اما دردي عميق و کُشنده، از ران پاي چپم شروع شد و در تمام بدنم پيچيد. نالهي بلندي کردم. افسر عراقي هم شکمش را گرفت و ناله کرد. ترکش خمپاره، بدجوري شکمش را جِر داده بود.
مدّتي، دراز به دراز، افتاديم رو زمين. نگاه به هم کرديم. مردّد بودم. دلم ميخواست بدانم چه کار ميخواهد بکند. ديدم به زحمت بلند شد و تلوتلو خوران آمد طرفم. وقتي به من رسيد، مچاله شد رو زمين. با دستهايش چسبيده بود به شکمش.
روي پاي سالمم، بلند شدم. ديدم نگاه به چشمهام ميکند. گفتم: «حالا تو کجا ميخواي بري؟»
ديدم نميفهمد. نميفهمد چه ميگويم. با دست، اشاره به خط خودشان کرد و بعد به خط خودمان که پشت سرم بود. ديدم لبخند کمرنگي کُنج لبش نشست. با دست، اشاره به پشت سرم کرد. جايي که خط خودمان بود. من هم لبخند زدم. فهميدم ميخواهد با من بيايد خط خودمان.
بعد، همان طور که مچاله شده بود، رفت سراغ اسلحهام. برداشت و آورد، داد دستم. بعد دستهايش را باز کرد و گذاشت روي شانهام. نوک اسلحه را زدم زمين. درست مثل يک ديلاق. بعد زير بازويش را گرفتم و لنگ لنگان، راه افتاديم طرف خط خودمان.
ناگهان ياد حميد افتادم. برگشتم و بين آنها که افتاده بودند رو زمين، پرسه زدم. پيداش کردم. بُغضي شديد، گلويم را فشار داد.
نویسنده: يوسف قوجُق
بیشتر بخوانید: سرباز و کلاه آهنی