حساب کاربری

معجزه ی باران

تعداد بازدید : 316
تاریخ و ساعت انتشار : چهار شنبه 26 آبان 1400 08:34
نیروهای گردان نشسته بودند و پوتین های شان را از دانه های سمجِ رمل خالی می کردند. هیچ کس نمی دانست این دانه ها ی پودری و نرم از کدام درزِ وارد پوتین ها می شود. من هم مشغول  خالی کردن  خاکِ  پودری شکل  از توی پوتین ام  بودم.

معجزه ی باران

 

به گزارش گروه شاهد جوان، نیروهای گردان نشسته بودند و پوتین های شان را از دانه های سمجِ رمل خالی می کردند. هیچ کس نمی دانست این دانه ها ی پودری و نرم از کدام درزِ وارد پوتین ها می شود. من هم مشغول  خالی کردن  خاکِ  پودری شکل  از توی پوتین ام  بودم. نوبت به جورابم که رسید رنگِ سبزش، به زردی می زد. بدتر از همه  مثل خمیر در بافتِ نخی جوراب فرو رفته بود. ابراهیم هم حال و روزگارش بهتر از من نبود. پوتین اش را سر و ته گرفته بود ، روی زانو می کوبید و می تکاند. به آسمان نگاه کردم. از ماه خبری نبود.چند کیلومتر راه کویری را زیر نور کم سوی ستاره ها آمده بودیم. بیشتر از خستگی، شرایط سخت کویر همه را آزار می داد. اما حتی یک نفر هم اعتراضی نداشت. قبل از عملیات همه می دانستیم باید تا رسیدن به مواضع دشمن چهارده کیلومتر راه است.فرمانده گفته بود :

- هر صد متر پیاده روی در رَمل برابر با یک و نیم کیلومتر پیاده روی سطح صاف است.

 

بعد از نماز مغرب راه افتاده بودیم.وارد کویر که شدیم ، باورمان نمی شد فاصله ی برداشتن هر قدم از هم چند ثانیه طول بکشد. موقع راه رفتن ابراهیم در حالی که زور می زد تا پوتین اش را از توی خاک نرم و چسبناک بیرون بکشد، گفت:

- راه قدس هم باید مثل اسم عملیات مان باشد. به همین سختی .

 

 اسم عملیاتی که رهسپارش بودیم طریق القدس بود.شنیده بودیم از حساسیت زیادی برخوردار است. این اولین عملیاتی بود که در ستاد فرماندهی نیروهای مسلح ایران با نگاهی هم جانبه پی گیری می شد. سه گردان به کویر زده بودند تا در شرایط نابرابر با دشمن روبرو بشوند.فرمانده ی گردان ما یک روحانی جوان به نام ردانی پور بود.همه می دیدند که با چه قدرتی حرکت می کند. شاید اگر ملاحظه ی نیروهای گردان اش را نمی کرد، توی شن های روان که مثل باتلاق بود، می دوید و زودتر از همه به خط دشمن می رسید. بهتر از هر چیز حضور فرمانده تیپ بود.همراه بودن اش واقعا به بچه ها روحیه داده بود.از همان قدم اولی که به کویر گذاشتیم ، با صدای بلند گفت :

این قدم های شما،کفشِ ایمان است.هر قدمی که بر می دارید بهشتِ خدا به شما سلام می کند.

 

راه افتاده بودیم و هر چه جلوتر می رفتیم ، شن ها انگار نرم تر می شدند و پاهای ما را تا زانو در خود فرو می بردند. شاید فرمانده هم مثل ما به این فکر می کرد که اگر نتوانیم به موقع وارد عمل بشویم، چه اتفاقی می افتد؟  یااگر نیروها در این کویر خشک و بی آب و علف زمین گیر می شدند، بدون تجهیزات و اسلحه ی مناسب ، چطور می توانستند با دشمن تا دندان مسلح روبرو بشوند؟

حالا دیگر با هر قدمی که بر می داشتیم، لحظاتی می ایستادیم و نفس چاق می کردیم. اگر به زمین محکم و سفت نمی رسیدیم ! راستی اگر نمی رسیدیم  چه می شد؟ از این فکر کلافه شدم و سعی کردم قدم های محکم تری  بردارم. اما این اراده در مقابل باتلاق چسبناک رمل ، عمر کوتاهی داشت. کلاخودم را که از سر برداشتم، از آن عرق ِ سرم هُرم گرما بیرون زد. ناامیدی می رفت تا چیره بشود و همه را از پا بیندازد. ناگهان فرمانده تیپ از ردانی خواست که دعای کمیل بخواند.آن لحظه همه ی وجودمان نیاز به دعا داشت. با لب های خشک و تنی خسته روی رملِ داغ و چسبناک نشستیم. صدای فرمانده ی جوان مان سوز داشت. می خواند و ما با ناله هایش اشک می ریختیم. نیروهایی که عقب مانده بودند هم کم کم از راه رسیدند و حلقه ای بزرگ تشکیل شد. همه پیشانی به خاک گذاشت بودند و دست ها را به حالت نیاز بالا گرفته بودند.غرق در آن حالت روحانی بودم که ناگهان احساس کردم چیزی به کف دست ام برخورد کرد. نگاه کردم. در آن تاریکی و روشن آسمان ، قطره ای را دیدم که مثل نگین می درخشید. به آسمان نگاه کردم. خبری از ستاره های کم سو نبود. این بار کف دو دستم را رو به آسمان نگه داشتم. دوباره قطره ای چکید؛ و دوباره قطره ای دیگر. می خواستم فریاد بکشم و بگویم خدا معجزه اش را فرستاد. اما زودتر از من ، سرهایی بود که به آسمان دوخته شده بود.با صدای رعد ، فریاد خوش حالی نیروها هم به اسمان بلند شد.رحمت الهی شروع ریزش کرد. نه کُند می بارید و نه تند.آن چنان به اندازه بارید که رمل ها سفت و محکم شدند.تا بتوانیم به راحتی روی آن ها پا بگذاریم. فرمانده گفت : دشمن فکر نمی کند ما در این شرایط وآب و هوایی بخواهیم به آن ها حمله کنیم. این هم معجزه ی دیگر بعد از بارش رحمت  الهی است.

 

نویسنده: اصغر فکور

انتهای مطلب/

 

 

 

  • جدیدترین ها
  • پربازدید ها