پیامبر (صلیالله علیه و آله و سلم) فرمودند:
اِحتَرِسوُا مِنَ النّاسِ بِسُؤالظَّنِّ.
از سوءظن و بدگمانی نسبت به مردم بپرهیزید. (تحفالعقول، ص ٥٣)
به گزارش شاهد جوان، پارک شلوغ بود. بچه ها سرگرم بازی بودند. اما بزرگترها یا حرف میزدند و یا مشغول خوردن بودند. دختر باغچه پر از گل را برای نشستن انتخاب کرد. سایه پهن اقاقیا و گل های رنگارنگ دور درخت، او را سر ذوق آورد. قدمهایش را تندتر کرد. قبل ازخودش، کوله پشتی اش را زیر سایه خنک اقاقیا انداخت و به تنه بزرگ درخت تکیه داد. بطری آبش را باز کرد و کمی آب خورد. جزوه اش را کنارش گذاشت.
چشم هایش را بست. چند بار نفس عمیق کشید. آواز گنجشک ها بلند بود. لابه لای آواز آنها صدایی شنید:
-چرا تو باغچه نشستی؟..این جا که محل استراحت نیست.
چشم باز کرد. باغبان پارک به سمتش آمد.
- چرا این قدر بی فکری؟..چرا...
دختر وسط حرفش پرید: «پارک است... سایه درخت هم برای نشستن.»
باغبان با سر آستین عرق پیشانیاش را پاک کرد. با ناراحتی پرسید:
- دانشجو هستی؟
دختر با افتخار به کوله پشتی اش نگاه کرد و سر تکان داد.
-زبان نداری که با سر جواب می دهی؟!..دانشجو باید فهم داشته باشد.
دختر ناراحت شد. اما از جایش جم نخورد. زیپ کوله اش را باز کرد. دنبال خودکارش گشت.
-پاشو....پارک نیمکت دارد...این جا برای نشستن نیست.
دختر محلش نگذاشت. جزوه اش را ورق زد. اما همه حواسش به باغبان بود. به خودش نهیب زد:
-چرا به او اهمیت میدهی؟...یک کارگر که این همه توجه ندارد.
باغبان هنوز بالای سرش ایستاده بود.
-پاشو خانم...اگر هر کس بخواهد توی باغچه بشیند که چیزی از گل و گیاه باقی نمیماند.
دختر دیگر حوصله حرف¬های او را نداشت. چند مرد و زن دور باغبان جمع شدند. حق را به باغبان دادند. همین دختر را عصبانی کرد. با عجله وسایلش را برداشت و با حرص از جایش بلند شد.
-مگر ارث بابات است؟...خیلی...
می خواست بگوید خیلی بیشعوری...خیلی نفهمی اما نگفت. خودش هم از نگفتن حرفش تعجب کرد. فقط رفت. منتظر عکس العمل باغبان نشد، تند و تند قدم برداشت. باغبان داد زد: آهای... وایسا...
دختر نایستاد. هندزفری موبایلیش را توی گوش¬هایش گذاشت تا دیگر صدای او را نشنود. ته پارک که رسید آهنگ تمام شد. روی نیمک نشست. به باغبان فکر کرد.
-چه قدر اعصابم را به هم ریخت...چقدر وقتم را تلف کرد.
سر و صدای چند پسر بچه که توپ بازی میکردند، نگاهش را به خود جلب کرد. بچه ها در پیادهرو پارک که محل رفت و آمد مردم بود، توپ را به هم پاس میدادند. دو پسر بچه هم کنار آبخوری با تفنگ آبپاش سر و صورت خودشان و اطرافیان را خیس می کردند. دختر، باغبان را از دور دید. داشت به گل ها آب
می داد. دختر لبخندی زد و با خودش گفت: «حالا نشانت می دهم یک من ماست چه قدر کره دارد.»
نزدیک بچه ها رفت. توپ را از دست پسر بچه قاپید. چند بار آن را بالا و پایین انداخت.
-میخواهی جای بهتری برای بازی نشانت بدهم؟
پسر خیره نگاهش کرد. منتظر بود. دختر با خوشحالی رو به رو را نشان داد.
- آنجا.
بچه ها رد انگشت او دنبال کردند و رسیدند به درخت اقاقیا و باغچه پر از گل.
-باغبان اجازه داده آن¬جا بازی کنید.
بچه ها با تردید اما خنده کنان رفتند. دختر لبخندی از روی رضایت زد اما دلش آرام نگرفت.
- باغبان وظیفه شناس! با این¬ ها چه می کنی؟...هنوز برایت دارم.
کنار دو پسری که با تفنگ آب پاش تمام تن شان را خیس کرده بودند، رفت.
-می دانید با این تفنگ می شود به گل ها هم آب داد.
برای لحظه ای هر دو پسر از خیس کردن یکدیگر دست کشیدند.
-بروید کمک باغبان... گل ها را آب بدهید.
هر دو پسر دویدند. میخواستند هر چه زودتر گل های باغچه را از تشنگی نجات بدهند. دختر لبخند زد. از کارش راضی بود. کوله اش را جلو کشید.
- کلی از جزوه مانده که باید برای امتحان بخوانم.
با خوشحالی چند ورق از جزوه را خواند اما صفحههای ته جزوه را پیدا نکرد. کوله اش را روی نیمکت خالی کرد. اما بقیه جزوه نبود که نبود.
-حتما زیر درخت جامانده است.
بیشتر از قبل از دست باغبان عصبانی شد. با عجله بلند شد. نگران شد.
-بچه ها که آنجا رفتند حتماً جزوه را زیر دست و پایشان پاره کردند...حتماً با تفنگ آب پاش همه را خیس کردند!
از فکر این اتفاقات پشتش لرزید. امیدش ناامید شد.
-همه اش تقصیر باغبان است اگر گذاشته بود آن¬جا بنشینم این بلا سرم نمیآمد.
دوید تا زودتر هر آن چه از جزوه مانده است نجات دهد. به درخت اقاقیا رسید. سبز و زیبا میان گل¬ های رنگارنگش ایستاده بود. دختر چشم چرخاند. بچه¬ ها را ندید. لبخندی زد.
-خدایا شکر.
دور تا دور اقاقیا و بین گل¬ ها را گشت اما جزوه را ندید. باز هم گشت. کفشهایش گِلی شد. چند جای باغچه خیس خیس بود.
-حتما بچه¬ ها آب بازی کردهاند...کاغذهایم خمیر شدند، باغبان سر رسیده، هم بچه ها را از باغچه بیرون کرده و هم کاغذها را دور ریخته است.
دو دستی توی سر خودش زد.
- چند نمره امتحان پرید...همهاش تقصیر...
ادامه حرفش را با دیدن باغبان خورد. حوصله نداشت. فقط آرزو کرد:کاش میمُردی...کاش پایت میشکست و سرکار نمیآمدی که مرا بدبخت کنی.
از باغچه بیرون آمد. خواست یقه باغبان را بگیرد اما بغض حالش را خراب کرد. به باغبان پشت کرد. قدم برداشت.
-صبر کن....وایسا..
نه صبر کرد و نه ایستاد. تندتر قدم برداشت. فکر کرد؛ بهتر است از این پارک لعنتی برود.
-دنبال این ها میگردی؟
پاهایش زودتر ازگوش هایش حرف باغبان را شنید. ایستاد. نگاه کرد. چند کاغذ دست باغبان بود.
با خودش گفت: «حتما قابل خواندن نیستند...هم پاره شدند و هم خیس.»
به دستهای پینه بسته باغبان که دور کاغذها قفل شده بود، خیره شد. دستش را جلو برد. کاغذ را با عصبانیت گرفت. گرمای دست باغبان روی کاغذها جامانده بود.
-خیلی....خیلی...
نتوانست حرفش را تمام کن. می¬خواست بگوید: خیلی نامردی..خیلی بی ادبی که مرا اذیت کردی.
اما انگار کسی جلوی دهانش را گرفت. بغض راه گلویش ر ا بست. از خودش بدش آمد که نمیتواند موقع حساس حرف بزند. نمیتواند از حقش دفاع کند. باغبان لبخندی زد. عرق روی پیشانیاش را با سر آستینش پاک کرد:
-وقتی می رفتی صدایت زدم. اما برنگشتی... چند تا بچه توی باغچه توپ بازی و آب بازی کردند خوب شد کاغذها را قبلا برداشته بودم.
منتظر حرف دختر نشد. به راه افتاد. دختر به کاغذها نگاه کرد. مثل قبل بودند. سالم و تمیز. دختر خواست حرف بزند اما نتوانست. باغبان دور شد. دختر بلند گفت:«خیلی مردی....خیلی با شعوری.»
اما صدایش در خش خش جاروی باغبان که برگ های خشک پارک را جمع میکرد، گم شد.
نویسنده: فاطمه بختیاری
بیشتر بخوانید: آن روز
انتهای مطلب/