حساب کاربری

داستان؛

همین ها

تعداد بازدید : 289
تاریخ و ساعت انتشار : جمعه 19 آذر 1400 14:09
روز اولی بود که همراهش سرکار آمده بودم. حالم بد بود. اگر مادرم می فهمید عاقم می کرد. اما چاره نداشتم. مجید گفته بود اگر خوب کار را یاد بگیرم سر یک ماه تمام خرج دکتر و داروی مادرم را در می آورم.

به گزارش گروه شاهد جوان، در شلوغی ترمینال کسی حواسش به پیرزنی که آرام آرام از اتوبوس پایین می آمد و دو دستی بقچه ای را به سینه اش چسبانده، نبود. اما مجید حواسش بود. کنار گوشم گفت: «همه پیرزن ها پول‌دار هستند...کلی طلا دارند.»

 روز اولی بود که همراهش سرکار آمده بودم. حالم بد بود. اگر مادرم می فهمید عاقم

می کرد. اما چاره نداشتم. مجید گفته بود اگر خوب کار را یاد بگیرم سر یک ماه تمام خرج دکتر و داروی مادرم را در می آورم.

پیرزن سلانه سلانه می رفت. صدای بوق اتوبوس ها و فریاد شاگرد شوفرها بلند بود تا برای اتوبوس‌ها مسافر پیدا کنند، مجید دور و برش را نگاه کرد.

-اکبر! تا بقچه را زمین گذاشت، بردار .... فرار کن پارک ته خیابان.

اما پیرزن بقچه را دو دستی چسبیده بود. فکر کنم کلی پول توی آن داشت. مجید هلم داد.

-لقمه  چربی گیرت آمده...برو ببینم چه قدر هنر داری.

به زحمت چند قدم برداشتم. پیرزن با آه و ناله، روی اولین  که در محوطه ترمینال دید، نشست. عینکش را از چشمش برداشت. از عینک ته استکانیش پیدا بود چشم هایش خیلی ضعیف است. نزدیکش رفتم. با دست های چروکیده و روسری سفیدش، شیشه  عینکش را پاک کرد. آفتاب به شیشه ذره بینی عینک می تابید. بقچه بغلش بود. اما دست هایش مشغول تمیز کردن عینکش بود. رو به رویش ایستادم. بهترین  فرصت بود. بلند گفت:

-این شهر چه قدر غبار و دود دارد... هنوز نیامده شیشه کثیف شده.

مردم در رفت و آمد بودند. کسی به او توجه نمی کرد. انگار کسی  دست و پاهایم را به زمین قفل کرده بود. نشد بقچه را از بغلش بردارم و فرار کنم. حتما مجید گوشه ای ایستاده و عصبانی است که چرا زود کار را تمام نمی کنم. پیرزن غبار عینک را گرفت و دوباره به چشم زد. نتوانستم کاری بکنم.

مجید سوت زد. برگشتم و نگاهش کردم. با ایما و اشاره گفت؛زود باش.

می ترسیدم. اولین بارم بود. اگر گیر می افتادم. مامانم دق می کرد. کاش خرج دوا و دکتر مامان آن قدر زیاد نبود. کاش ...

صدای پیرزن از فکر و خیال بیرونم آورد: «این را بلدی؟»

تکه کاغذی را جلویم گرفت. تا خواستم نشانی را بخوانم مجید خودش را رساند و قبل از من کاغذ را از دست پیرزن قاپید:

-دور نیست....خودم برایتان تاکسی می گیرم.

-خیر ببینی ننه....بیسوادی بددردی است.

مجید هم سواد نداشت. مجید بیخ گوشم گفت:«چه شانسی داری... روز اول کار و یک لقمه چرب و چیلی.»

به بقچه نگاه کردم. انگشتان بلند و خشکیده پیرزن، مثل حصاری محکم بقچه را محصور کرده بود.

مجید دور و بر را نگاه کرد. رو به رو را نشان داد.

-باید بروی بیرون ترمینال... تاکسی توی محوطه نمی آید.

 دروغ می گفت. از خوش شانسی او بود که  هیچ تاکسی ای توی محوطه ترمینال نبود.

پیرزن از جایش بلند شد.

-باشه ننه..تو جلو برو ..من آسه آسه می آیم.

مجید، چشم بلندی گفت و با ایما و اشاره بهم فهماند که حواسم باشد و خودش غیبش زد. فکر کنم نقشه ای داشت که اگر من نتواستم کاری بکنم، خودش این لقمه خوشمزه را از دست ندهد. کنار پیرزن راه افتادم. قبلا مجید بهم سفارش کرده بود تا بقچه به دستم رسید فرار کنم. به داد و بیداد مردم هم کاری نداشته باشم. بروم توی شلوغی تا بهتر فرار کنم.

پیرزن گفت: «آبادی ما این  همه آدم ندارد....اگر به خاطر او نبود نمی آمدم.»

-به خاطر چه کسی آمدی؟

- توی آبادی ما غریب بود...اما از صدتا هم ولایتی بیشتر کار کرد....این بقچه همه دار و ندار او هست.

خوشحال شدم. حتما پول زیادی در آن بود. تا در ترمینال راهی نمانده بود. اگر می رسیدم سر خیابان، خودش می توانست تاکسی بگیرد. گفتم: «ننه! بشین... خسته شدی.»

پیرزن ازخدا خواسته ایستاد. به دور و برش نگاه کرد. صندلی برای نشستن پیدا نکرد، لبه باغچه نشست.

بقچه را توی بغلش جا به جا کرد.

- وقتی آبادی ما آمد ، به بچه ها قرآن یاد داد، سر زمین مردم کار می کرد.... سقف خانه ام را هم او کاهگل کرد.»

سرتکان دادم. برای لحظه ای از این که می خواستم دار و ندار آدم به این خوبی را ببرم از خودم بدم آمد اما یاد خرج بیمارستان مادر که افتادم، پشیمان شدم.

پیرزن گفت:« خانه چند نفر دیگر را هم او تعمیر کرد.»

یک مرتبه از جا بلند شد.

-باید زودتر بروم...آمده ام دیدن زن و بچه اش...باید آنها هم بدانند او چه کارها کرده است.

خیره شد به سمتی که مجید رفته بود. پرسید:« رفیقت کجاست؟»

تا خواستم جواب دهم، تاکسی ای جلو در ترمینال آمد. بوق زد و جلوی ما ایستاد. پیرزن نگران گفت: « نشانی پیش دوستت ماند.»

مجید پیدایش نبود. راننده مدتی ایستاد و بعد رفت. پیرزن گفت: «دیر می شود....اینها را

نمی شود پیش خودم نگه دارم....من آفتاب لب بام هستم... باید به بچه اش بدهم.»

بی اختیار گفتم: «خوب پول ها را به حسابش می ریختید.»

اگر مجید بود حتما عصبانی می شد که همه چیز را لو داده ام. مجید برگشت. از بس دویده بود، نفس نفس می زد.

-به یکی از آشناهام گفتم با ماشین بیاید و شما را ببرد.

بهم چشمک زد. فهمیدم دروغ گفته تا پیرزن را معطل کنیم تا سر فرصت بقچه را بدزدیم. کاغذ نشانی را به پیرزن داد. پیرزن لبخند زد. روی نیکمت سیمانی کنار در ترمینال نشست. دستش روی بقچه چرخید. گره بقچه را آرام آرام باز کرد. با خوشحالی گفت: « این ها به اندازه تمام دنیا می ارزد.»

من و مجید با اشتیاق به بقچه خیره شدیم. نگران بودیم کسی غیر از ما پول  و طلاها را ببینند. جلو پیرزن ایستادیم. پیرزن بقچه را باز کرد. باورمان نشد. توی بقچه نه پول بود و نه طلا. فقط تسبیح، قرآن، مهر، جانماز و یک پارچه بلند و باریک بود که با خط قشنگی «یا زینب» روی آن نوشته شده بود.

پیرزن با بغض گفت: «به پیشانی اش می بست....می‌گفت اگر دعایم کنی می دهمش به شما...خیلی دعایش کردم.»

بعد جانماز مخمل را نشان داد.

-این هم وقتی خانه مان بود باهاش نماز می خواند....می گفت از آنجا آورده است.

مجید ناخواسته پرسید:«از کجا؟»

پیرزن قرآنی را که در پارچه ای سبز پیچیده بود، بوسید.

-از حرم بی بی...همیشه کلام خدا را می‌خواند.

مجید بی اختیار پرسید: «همین؟!»

پیرزن انگار از حرف او دلخور شد.

-او برای همین ها رفت آن سر دنیا تا کسی جرأت نکند به حرم خواهر امام را چپ نگاه کند.

تاکسی جلومان ایستاد. مجید به زحمت گفت:« اینم ماشین.»

در تاکسی را باز کرد. راننده با غیض گفت: «اول کرایه را معلوم کن.»

 پیرزن نشانی را سمتم گرفت. کاغذ را به راننده دادم. سرسری آدرس را خواند.

-پنجاه تومان.

مجید براق شد.

-گران است... مگر سر گردنه است؟

گفتم: «تا آنجا سی تومان نرخش هست...اگر نمی خواهی برو.»

راننده حرفی نزد. سی تومان به راننده دادم و بقیه پول را توی بقچه پیرزن گذاشتم. مجید گفت: «ننه ام هست... مواظبش باش.»

راننده دلخور به مجید نگاه کرد. پیرزن سوار تاکسی شد. تاکسی خواست راه بیفتد که پیرزن دستش را از پنجره بیرون آورد.

-برای تو.

سربند را به طرف مجید گرفت. مجید با دست های لرزان گرفت. برای اولین بار دیدم که دست‌هایش می‌لرزید.

نویسنده: فاطمه بختیاری

انتهای مطلب/

 

  • جدیدترین ها
  • پربازدید ها