به گزارش گروه شاهد جوان، احسان لباس غواصی اش را بیرون آورد و دراز کشید کنار رود خانه. آخرین روز ، بعد از دوماه آموزشِ سخت بود.حالا دیگرگردان غواص آماده بود تا در شب عملیات خط شکن نیروهای عملیاتی باشد. همه خوش حال بودیم، به جز احسان. سوز سردی از روی آب ها پَر می کشید و روی تن و بدن های مان می نشست. اما حالا آنقدر به سرما ی آب عادت کرده بودیم که به سوزِ سرد اهمیتی نمی دادیم. پرسیدم : چرا حالت گرفته؟ از چیزی ناراحتی؟ لبخند زد و به موج ملایم رودخانه نگاه کرد. احمد هم آمد تا شادی هایش را برای آخرین روز آموزش با ما شریک بشود. یک بسته پفک هم توی دست اش بود. با خنده پرسیدم. این دیگه چیه؟ از کجا رسیده؟ بسته پفک را به طرف مان گرفت و گفت:
- کمک های مردمیه. بچه های تدارکات آوردند و دارند بین بچه ها تقسیم می کنند.
با تعجب گفتم آخه پفک نمکی ؟ احسان که به پاکت پفک خیره شده بود، سرش را پایین انداخت. نگاه اش که کردم دیدم اشک روی صورت اش خط انداخته. احمد با اشاره دست پرسید چرا گریه می کند؟ شانه بالا انداختم که یعنی نمی دانم. احسان از غواص های زبده ی گردان بود.هیچ وقت ندیده بودیم کم بیاورد. مثل ماهی سینه آب را می شکافت و ساعت ها ، بدون خستگی تن از آب جدا نمی کرد. بعضی از بچه ها اسمش را گذاشته بودند کوسه. احسان می شنید و فقط لبخند می زد. اما همه هم نظر بودیم که واقعا به چابکی کوسه است.
دستم را گذاشتم روی شانه اش و پرسیدم :
- چی شده احسان؟ اتفاق بدی افتاده ؟
احسان در حالی که به نقطه ای نامعلوم خیره شده بود گفت :
- حالا که آموزش تمام شده، می ترسم، خیلی می ترسم.
اصلا توی کتِ من یکی نمی رفت که احسان از ترس حرف بزند.برای همین احمد خندید و گفت :
- احمد جان ما را فیلم کردی؟ تو و ترس؟
احسان انگار حرف های احمد را نشنیده بود. همان طور به جلو خیره شده بود زیر لب تکرار می کرد: می ترسم... می ترسم.دستم را روی پیشانی اش گذاشتم.با خودم گفتم شاید ناخوش احوال است وتب دارد.احمد یک دانه پفک را توی دست های احسان گذاشت و گفت :
- این بچه های وروجک خوب می دونند که ما رزمندگان اسلام زود به زود فشارمان می افته. واسه همین پفک برامون فرستادند.
احمد می خواست با این حرف حال احسان را خوب کند و لبختد به لبش بیاورد. اما یکهو ورق برگشت و این بار او با شدت بیشتری گریه کرد. مانده بودیم که خدایا ! آخه این چشه؟ چرا دارد گریه می کند؟ احمد که دید حال او بدتر شد، پفک را از دست او در آورد و یواشکی در دهان اش گذاشت. نگاه اش کردم و آهسته گفتم:
- یهو فشارت نیفته زمین ، کار دستمون بدی!؟
احمد ریز خندید و با اشاره فهماند که کم خوشمزگی کنم. احسان اشک هایش را پاک کرد و مثل بچه هایی که قهر می کنند، به سرعت از جا بلند شد و رفت. دنبالش دویدم . ولی دست اش را توی هوا تکان داد، که دنبالم نیا.به چادر که برگشتم، دیدم یک دست اش را روی صورت گذاشته و دراز کشیده. چند بار یاالله گفتم تا صدایم را بشنود. از جا بلند شد و با همان مهربانی همیشگی اش گفت :
- شرمنده . حالم اصلا خوب نیست. ببخش که تندی کردم.
خم شدم و پیشانی اش را بوسیدم. دلم می خواست علت ناراحتی اش را بدانم،قبلا هم دیده بودم گاهی توی خودش فرو می رود و کم حرف می زند. اما ندیده بودم اشک بریزد و ناگهان قهر کند. گفتم: از دست من کاری بر می آید؟ سرش را بالا گرفت و گفت :
- از دست هیچ کس کاری بر نمی اید. فقط خدا باید به من کمک کنه تا اسیر وسوسه نشوم.
اسم وسوسه که آمد شاخک هایم حساس شد.پرسیدم : چرا فکر می کنی داری وسوسه می شوی. این جا که مثل بهشتِ ، کسی آن چنان احساس وابستگی به چیزی و کسی نمی کنه، الا خدا. با یک دست به پیشانی اش کوبید و گفت : ولی شیطان همه جا هست. من هم الان دارم وسوسه می شوم که روی خوش به او نشان بدهم. بعد بی آن که کنجکاوی ام را بروز بدهم ساکت شدم. این بار احسان بود که گفت :
- من تنها پسر خانواده ام هستم . یک پدر و مادر پیر دارم که به سختی خودشان را اداره می کنند.به آن ها قول دادم که بر می گردم. ولی می دانم توی عملیاتی که در راهه، حتما شهید میشم. حالا موندم چکار کنم؟ دوره ی آموزش تمام شده و باید تصمیم بگیرم. یا برگردم پیش پدر و مادرم یا شهید بشوم. حرف های احسان تکانم داد. مات و متحیر نشسته بودم به حرف هایش گوش می دادم. در حالی که نمی دانستم چه جوابی به او بدهم. دو شب بعد وقتی قایق ها روی موج های بلند اروند رود بالا و پایین می رفت ، احمد ایستاده بود و با نگاه می کرد. دو دلی اش را احساس می کردم. همه سوار شده بودند. فقط قایق ما بود که باید سوار می شدیم و به دلِ دشمن می زدیم. ناگهان احسان فریادکشید:
- منو هُل بده توی قایق. زود باش ...زود باش نذار شیطان وسوسه ام کند.
دستم را تا نزدیک او می بردم و عقب می کشیدم.بچه ها با تعجب به او نگاه می کردند. احسان فریاد می کشید. فریادی که بیشتر شبیه التماس بود.با آخرین فریادش ، دستم را به پشت او گذاشتم و به جلو پرتاب اش کردم.وقتی وارد قایق شد دست هایش را رو به آسمان گرفت و گفت : خدایا منو ببخش . ببخش که نتوانستم فرزند خوبی برای پدر و مادرم باشم. خودت آن ها را حفظ کن. قایق ها به راه افتادند. از آب گذشتیم و به خشکی رسیدیم. دوازده ساعت بعد خبر شهادت احسان را شنیدم.
نویسنده: اصغر فکور
بیشتر بخوانید: وجعلنا بخوان و عشق کن
انتهای مطلب/