به گزارش گروه شاهد جوان، دلنگ و دلنگ و دلنگ. صدای زنگوله شتر در بیابان پیچید. از پشت صخره ای سری آرام بالا آمد. به شتر و شتر سوار نگاه کرد و دوباره پشت صخره پنهان شد.
شتر سوار یک تاجربود که برای خرید به شهر دیگری می رفت. او نزدیک ظهرزیر سایه ی تپه ای از شتر پیاده شد.
کوزه ی آب وخورجین غذا را از ترک شتر برداشت. روی زمین نشست و شروع کرد به غذا خوردن.
ناگهان صدای جیک جیکی شنید به طرف صدا برگشت. وای چه می دید! دوتا جوجه کبک زیر بوته خاری به او نگاه می کردند. مقداری خُرده های نان را جلوی آن ها ریخت. جوجه کبک ها گرسنه تند وتند نان ریزه ها را خوردن. بعد توی تاس کوچکی آب ریخت وپیششان گذاشت. جوجه ها نوکشان را توی آب می کردند وسرشان رابالا می گرفتند وقطره قطره آب می خوردند . محو زیبایی جوجه کبک ها شده بودکه یک دفعه صدای پایی شنید .
چشم از جوجه ها برداشت. روبه رویش مردقد بلندی را دید. مرد شمشیر بلندی در دست داشت و دور سرش را با پارچه ای پیچیده بود. معلوم بود از راهزنان است. تاجر وحشت زده آرام از جا بلند شد. راهزن شمشیرش را به طرف او گرفت:زود باش هرچه سکه داری رد کن.
تاجر به چشم های سیاه و سبیل پر کلاغی راهزن نگاه کرد وگفت. تورا به خدا، به جان مادرت قسم می دهم مرا آزاد بگذار بروم. سکه هایی که با خودم دارم مال مردم است. از این و آن گرفته ام تا کالاهایی که احتیاج دارند برایشان بخرم. آن ها به من اعتماد کرده اند، اگر بدون پول وکالا برگردم بگویم ازمن دزدیدند باور نخواهند کرد. نگذار پیش مردم بی اعتبار شوم.
راهزن به این طرف وان طرف نگاه کرد و دادزد. داری زیادی حرف می زنی. زودباش هرچه داری بده وگرنه..
آقا التماس می کنم به من رحم کن.
راهزن گامی به جلو گذاشت: مثل این که سرت به تنت زیادی کرده! اگه یک کلام دیگر حرف بزنی باهمین شمشیر گردنت را می زنم.
تاجر یک لحظه ذهنش پیش خنجری که بر شال کمرش بود رفت. ولی راهزنِ قد بلند ودرشت اندام تقریبا دوبرابر او بود. باخودش گفت نه زورم به او نمی رسد او چهار تا متل من را حریف است. تازه خنجر کوتاه من در مقابل شمیرش خیلی ناچیز است. اگر با او در گیر شوم جانم را هم ازدست خواهم داد. ناچار به سوی شتر چرخید دست برد زیر جهاز شتر وکیسه پارچه ای پراز سکه را بیرون آورد. راهزن فوری کیسه از دستش قاپید. بعد نگاهی به شال کمرش کرد.
_آن جا چه داری. زود باش آن راهم بده!
تاجر دست به شال کمرش برد کیسه کوچکی در آورد.
_ تو را به خدا این را دیگر از من نگیر. بگذار با این اندک سکه هایی که برایم مانده فکری برای بدبختی هایم بکنم. من سالها زحمت کشیده ام. خون دل خورده ام تا به این جا رسیده ام. سال هاست که امین مردمم. مردم متل چشم هایشان به من اعتماد دارند. آخر جوانمردی هم چیز خوبی است. آن همه سکه برایت کافی نیست این راهم...
راهزن آن را هم از دستش چنگ زد و گفت: ساکت شو.. راهت را بگیر زود ازاینجا دور شو.
تاجر افسار شترس را گرفت موقع رفتن نگاهی به جوجه کبک ها کرد آن ها از زیر بوته ی خار به او نگاه می کردند. اشک توی چشم هایش جمع شدوگفت :ای کبک ها شما شاهدید که این مرد سنگدل مرا بیچاره کرد وتمام هست ونیستم را گرفت. مرا به خاک سیاه نشاند. به خدا روزی برسدکه خودش هم بدبخت وبیچاره شود.
راهزن با شنیدن این حرف ها بلند بلند خندید.
خنده هایش آن قدر ترسناک و نفرت انگیز بود که بیابان گوشش راگرفت وجوجه کبک ها پا به فرار گذاشتند.
سال ها گذشته بود. روزگار عوض شده بود. تاجر در گوشه ی شهر زندگی فقیرانه ای داشت اماراهزن چهره عوض کرده بود. او بعد از سال ها راهزنی وغارت زر و سرمایه های مردم، به یک شهروند تروتمند ومحترم تبدیل شده بود. او دیگر به اندازه گنج قارون ثروت داشت. خانه ها ومغازه های زیادی خریده بود. باغ های فراوان داشت. گله ها ی گوسفندش بیشتر از صد هزار بود. حمام و نانوایی و قصابی و آشپز و غلام وکنیز داشت. کارش به جایی رسیده بود با بزرگان و حاکم بزرگ شهر رفت آمد داشت.
یک شب خانه حاکم دعوت بود. آن ها روی ایوان نشسته بودند و میوه می خوردند و از روستا وشهرهای دور نزدیک حرف می زدند. یکی از خدمتکارهای حاکم آمد و گفت بفرمایید، شام حاضر است. حاکم و مرد ثروتمند یا همان راهزن سابق، به سالن رفتند. چندین نوع غذا بر سفره چیده شده بود. هردو کنار سفره نشستند. یکهو نگاه مرد ثروتمند به گوشه ی اتاق افتاد. توی قفسی یک جُفت کبک زیبا دید. کبک ها اورا به سال های دور برد. به یاد مرد تاجر افتادکه با چشم گریان و دل شکسته جوجه کبک ها را شاهد مظلومیت خود قرار داده بود، و...
_دوست عزیز در چه فکری هستید؟ چرا رنگ رویت پریده؟ چرا غذا نمی خوید، چیزی شده؟
مرد به خودش آمد وگفت:نه نه،چیزی نیست.
_ولی آخر با دیدن این کبک ها یکهو جوری شدید.
_بله حق باشماست خاطره ی خوبی از کبک ها ندارم مرا یاد خاطره ی تلخی می اندازد می شود دستو بدهید این ها را از این جا ببرند.
_عجب! نمی دانستم. خیلی دوست دارم آن خاطره را از دهان شما بشنوم. اگر قول بدهی آن خاطره را به من بگویی. دستور می دهم کبک ها را ازاین جا ببرند.
مرد که نمی خواست آن حکایت تلخ و ناجوانمردانه اش را تعریف کند. کمی با سبیل های پر کلاغی اش ور رفت و گفت :گفتنش برای من خیلی سخت است. خواهش می کنم ازاین حکایت بگذر!
حاکم لبخندی زد و گفت :نترس می دانم که در جوانی مدتی را راهزنی می کردی ولی خب ازآن زمان خیلی گذشته است، آیا این خاطره تلخ که می گویی از آن دوره است یا...
مرد گفت: بله از همان دوره است. بعد هرچه را بین او ومرد تاجر اتفاق افتاده بود، تعریف کرد.
غذا در دهان حاکم یخ کرد با جرعه ای آب لقمه ای را که در گلویش گیر کرده بود پایین داد. وبا خشم گفت :پس آن ناجوانمرد سنگدل تو هستی! اصلا می دانی با زندگی آن مرد شریف چه کردی؟
اصلا می دانی الان کجاست وچه می کند؟
_نه به خدا نمی شناسمش.
_آن مرد تاجر، دوست من بود ومورد اطمینان مردم. وقتی دست خالی به شهر برگشت. هرچه قسم خورد که هرچه داشتم راهزنی ازمن به غارت برده کسی حرفش را باور نکرد. حتی من که دوستش بودم داستانش را باور نکردم. اوهرچه را که داشت فروخت ولی باز نتوانست همه ی بدهی اش را بدهد. سه سال تمام در زندان بود. الان هم در گوشه ای ازاین شهر زندگی فقیرانه ای دارد. آه دارم آتش می گیرم. وای برمن. وای برمن. با چشم های اشک آلود به من گفت تو دیگر چرا باور نمی کنی. تو که مرا می شناسی... ولی من چه کردم.؟هیچ. گفتم دروغ می گویی اگر راست می گویی چرا شترت را نبرد. راهزنان اسیران خود را زنده نمی گذارند. واین همه سال ها هم به سراغش نرفتم که نرفتم.
_جناب حاکم مرا ببخشید! می دانم اشتباه بزرگی کرده ام.
حاکم با مشت های گره کرده ازخشم بلند شد. وهمان روز دستور داد همه ی اموال راهزن را بگیرند وبه مرد تاجر بدهند. ومرد راهزن را هم به زندان بیندازند. بله ماه برای همیشه پشت ابر نمی ماند وحقیقت هرچند دیر، سر انجام روزی روشن می شود. خدای من چه شاهدان خوبی بودند جوجه کبک ها.
نویسنده: محمود پوروهاب
انتهای مطلب/