حساب کاربری

به يادشهيد «محسن حججي»

سرگذشت شير و شيرشكار

تعداد بازدید : 319
تاریخ و ساعت انتشار : چهار شنبه 22 دی 1400 10:16
او آن روز را هيچ گاه از ياد نمي برد.روزآتش و صفير گلوله ها و تله اي كه براي يك شيرگذاشته بودند . او نام آن روز را «روز شكار شير »گذاشته بود. چون توانسته بود در پناه وحمايت دوستان جديدش در يك بازي جدي شركت كند و مهم تر اين كه ديده شود.درمقابل دوربين رسانه ها خنجرها را به رقص درآورده و بسيار خودنمايي كرده بود تا ناكامي هاي هميشگي خود-ازكودكي تا به حال_ را به نوعي جبران كند

به گزارش شاهد جوان، توفان ازدو روز گذشته همچنان مي‌وزد. يك زنداني مشكوك كف چهارديواري بازداشتگاه افتاده است. بندي جواني گوشه اي ديگر نشسته وچشم به او دوخته است. جوان بي مقدمه وبلند مي گويد:

«گرد و غبار حتي داخل جيب هايمان هم رفته است.ا گرتوفان نبود دست احدي به من نمي رسيد...»

 او مي بيند از زنداني عكس العملي ديده نمي شود. ادامه مي دهد: «هي زنداني. زبانت را بريده اند؟ اهل كجايي...اسمت چيست؟»

 زنداني بي حركت است. در توفان شن كم سابقه در صحرا از هم قطارانش جدا افتاده و رو به موت بوده كه به وسيله عشاير صحرانشين پيدا و تحويل نيروهاي مردمي شده است. درپي اين پرسش ها بي آن كه  حركتي كند، منتظر ادامه سوال مي ماند.

 جوان مي پرسد: « لباس هايت چرا پاره است؟ سرتا پايت مانند يك گوركن خاك آلود است. در اين دو روز لام تا كام لب باز نكرده اي الا كه دايم درخواب چيزهايي مي گفتي.»

حال زنداني تكاني مي خورد. عرق از زيرگلو وپيشاني پاك مي كند .با تندي به تنها هم بند خود نگاه مي كند. به نظرش اين بچه چندان خطرناك نيست. به سختي زبان خشكيده اش را مي چرخاند ومي گويد: «به تو چه با اين لهجه چندش آور. همه جا يك فضول پيدا مي شود! خب ببينم مگر من چه هذيان هايي مي گفتم كه تو آن ها راجدي گرفته اي، بچه؟»

جوان كه مي بيند راه ورود به درون يك متهم به ظاهرشرور رايافته، ادامه مي دهد: «به به! زبان هم كه داري! اما هيچ. از يك مجوس، از يك اسير ايراني مي گفتي. او را مي شناختي؟»

زنداني دست خود را به طرفي دراز مي كند و مي گويد: «در اين سال ها ازعرب و عجم گرفته تا آن مو طلايي هاي زبان نفهم، همه قماش آدمي به اين بيابان هاگند زده‌اند. حتي بيشتر از عقرب ومار صحرا. حالا يكي هم ايراني باشد، چه دخلي به تو دارد؟»

- همينطوري گفتم. معلوم نيست چقدر اينجا مهمان باشيم. حالا كه هم زبان پيدا كردي، بريز بيرون راز دلت را تا سبك شوي. اين طوري شب هاي دراز محبس زودتر به انتها مي رسد!

زنداني مضطرب مي‌شود. آيا در خواب نگفته ها را به زبان آورده است؟ به چهره بي تفاوت هم سلولي‌اش نيم نگاهي مي اندازد. با خودش مي گويد: «مهم نيست. او هم گوشه اين مزبله، فراموش شده اي مثل من است!»

 لحظه اي با يادآوري كارهاي گذشته و سرنوشتي كه در انتظارش است پشتش مي لرزد. به ياد روزهايي مي افتد كه مامور زدن تيرخلاص به مجروحان جنگي دشمن بود آن هم مقابل دوربين ها يا حتي نفوذي ها. به ياد روزي مي افتد كه با كمك دست هاي پشت پرده جنگ نيابتي به  گروهي اندك  از رزمندگان جبهه مقابل در «تنف» حمله ور شدند. اين نام فقط و فقط براي او به يادآورنده خون است. لحظه اي صداي پرواز هواپيمايي را مي شنود. بعد از خود مي پرسد چرا اين جوان زنداني، وجود يك ايراني را يادآور مي شود؟ مضطرب است. برمي خيزد وبه سمت دريچه اي مي رود. از روزنه كوچك بازداشتگاه چيزي ديده نمي شود.گاه گاهي صداي شليك مسلسل يا انفجار هايي از دور به گوش مي رسد. ياد پهپادها مي افتد. تبسمي مي كند و با خودش مي گويد: « بمب هاي ليزري اين هواپيماهاي بدون آدم خوب عمل كرد. نيروها ي محاصره شده دشمن، عين برگ خزان به زمين مي افتادند ...»

او آن روز را هيچ گاه از ياد نمي برد.روزآتش و صفير گلوله ها و تله اي كه براي يك شيرگذاشته بودند . او نام آن روز را «روز شكار شير »گذاشته بود. چون توانسته بود در پناه وحمايت دوستان جديدش در يك بازي جدي شركت كند و مهم تر اين كه ديده شود درمقابل دوربين رسانه ها خنجرها را به رقص درآورده و بسيار خودنمايي كرده بود تا ناكامي هاي هميشگي خود-ازكودكي تا به حال_ را به نوعي جبران كند. مي خواست روزي كه به ميان دوستان قديم  وبه سرزمين خود در دوردست هاي ناكجا آباد  برمي گردد، حرفي براي گفتن داشته باشد.همان ها كه اغلب وي را به دليل ترسو و بي دست وپا بودن مسخره مي كردند. او جايي ميان آن ها نداشت. يك بزدل خبرچين كه راز هم سن و سالان خودرا به پدر ها يشان مي گفت ،شايسته شركت در يك بازي فوتبال محلي هم نبود.

با نگاه به هم سلولي خود ،اين بار دست و پايش را گم مي كند.دست به گلويش  مي گذارد.تشنه است. گاهي با خشم وگاه با ترديد به هم بندي اش نگاه مي كند وگاهي حمله هاي عصبي سراغش مي آيد. پلك هايش مي پرد و ضربان قلبش بالا مي رود. اما او بيشتر مي ترسد.مي داند حالا ديگر تنهاست و سلاحي هم ندارد.اين رازهم بردلش سنگيني مي كند و مي خواهد دوباره از آن يادي كند.تا قوت جسم وروح از نفس افتاده اش شود. اوكه از شكل وشمايل قبلي خود خارج شده ودشداشه پوشيده،فكر مي كند ناشناس تر از آن است كه اين جوان بتواند برايش مشكلي شود.حالاچفيه اش را بازمي كند. سر بي مويش را مي خاراند و به فكر فرو مي‌رود:

  •   - اين خبيث از چه حرف مي زند؟ مهم نيست.»

   باز نگاهي به سر تا پاي هم بندي اش  مي‌اندازد.او هم به همان اندازه خاك آلود و بي

  • رمق  نشان مي دهد.مي خواهد چيزي بگويد.دهانش را پرمي كنداما چيزي از آن در نمي آيد.

زنداني جوان مي گويد: « خود داني، اما نگران نباش.من هم از شما هستم.بيابان «تنف »يادت رفته.مرز عراق و سوريه! شكار شير!»

مرد زنداني ديگر صبر از دست داده است.به ياد روزي مي افتدكه از والي  شبه نظامي بيابان به خاطر خدمتي كه كرده،شلاقي چرمين وقول تصاحب دو برده ، هديه مي گيرد. والي مي گفت برده فقط باشلاق رام مي شود.با اشتياق به سوي جوان مي آيد.غرور چشم وگوش اورا بسته است. بايد از افتخاراتش بگويد. با احتياط وصدايي لرزان مي پرسد:

«تو اهل كجايي بچه...؟ ضمنا من، من كسي نيستم. شير كيست.رازچيست؟...ببين بوزينه!، اگر چيزي از اين حرف ها به كسي بگويي با همين دست هاي خودم خفه ات مي كنم. مي فهمي؟ » وسپس پنجه هايش را به رخ هم بندش مي كشد.

جوان با تمسخر مي گويد:« نگران نباش. خودت را خالي كن .حالت خوب مي شود. هر چه لازم بوده  درخواب رو كرده‌اي!»

مرد گيج شده. راهي ندارد .مي گويد:« حال من خوب است. مگر من چه گفته ام؟من روزي افتخار دوستانم بودم...روي دست مرا بلند مي كردند و پيشاني ام را مي بوسيدند...وقتي شلاقم را درهوا مي چرخاندم زبان دوست ودشمن ازترس بند مي آمد.بله بند مي آمد!»

جوان مي گويد:« همين است .از افتخاراتت بگو. دوست دارم با قهرمان هايي  مانند توآشنا شوم.جانورمثل توكم داريم.»

- تو داري ازمن تعريف مي كني ؟يا...تو مرا مي شناسي؟ ملعون الان خفه ات مي كنم...»

زنداني ديوانه وار و با چشماني به خون نشسته به سوي هم بندي خود هجوم  مي آورد. يقه او رامي درد اما وقتي خونسردي جوان را  مي بينداز تندخويي دست برمي دارد. به اين فكرمي كنداگر واقعا او راست مي گفته بايد تا حالا او را لو داده باشد. پس با شكي كه در جانش ريشه دوانده ، دور خود مي چرخد وبالاخره زبان بازمي كند: باماشين‌هايي كه بوي تازگي مي داد زديم به خط. گاز كه مي دادي چرخ ها زمين را مي كند.چيزي كه تو عمرت نديده اي...درگيري شديدي بود. تنف چه معركه اي بود .كي فكرش رامي كرد من در آن جا به مرادم برسم؟...لعنتي!روزها بود كه فقط زنان و كودكان را كتك مي زديم.واقعا خسته بوديم و معنويات  يا همان،چه مي گويندروحيه ضعيف بود.البته من راضي بودم. اما سركرده هاي ما، ابوشلغم و چغندر ونمي دانم از اين اسم هاي مرموز وكدبندي شده؛آنقدر از اطراف فشار آوردند ودشمن چنان نزديك شدتا مجبور شديم به سرعت  ازماهواره هاي اجنبي اطلاعات مواضع حريف را بگيريم. تعدادشان به اندازه انگشت هاي من هم نبود.شش نفر يا هفت نفر.نه ،ده نفر ...نمي دانم. پشت تپه اي پنهان شده بودند. حتما تير اندازي كرده اي مفلوك(در اين زمان او خنده اي بيمارگونه سر مي دهد وبعد ادامه مي دهد) .تتق تتق ...از هر طرف سرشان  گلوله  مي ريختيم. الان هم پشه ها تو اين سگ داني همانطور دارند ازبغل گوشم زوزه كشان مي گذرند.قبل از ما هم ازآسمان موشك خورده بودند .تعدادشان كم بود اما  تاپاي جان مقاومت كردند. مخصوصا يكي كه لاغر بود تا وقتي كه مي توانست آتش مي كرد.به لطف دست و دل بازي اطلاعاتي دوستان آنور آبي، توانستيم در اين كمين لقمه دندان گير تبليغاتي به دست بياوريم. اين هم از بخت من بود .پيش خودمان مي ماند نه؟"

جوان دندان هايش را به هم  مي فشارد.چهره اش گرفته است.گلوي زنداني خشكيده ودهانش كف كرده است.بادرماندگي مي گويد: هان! حسودي مي كني؟ اه ،لعنت به من .چرا اين راز  باارزش را با تو بي مقداردرميان گذاشتم؟شنيده ام بعضي ها به اين خاطرات پول خوبي مي دهند. بله پول.

جوان مي خندد و با لحني كه باب ميل زنداني بود،مي گويد: لقمه بزرگي برداشته بودي نه ملعون؟يك شير! الان سر تو خيلي مي ارزد!راستي پول هايت را كي خرج مي كني؟

زنداني مي گويد: او واقعا شير بود...ببينم چه غلطي كردي؟سر من مي ارزد.به چه؟آدم فروش!

 جوان حالا از جا بلند شده و مي گويد: اگر او شير بود ،شماشبيه چه بوديد؟ شبيه روباه! سر تو به اندازه  سر لاشه يك روباه هم نمي ارزد.

- آه، ببند دهان بوگندو يت را... براي ما كه بمب هاي از راه دور رامنفجر مي كرديم.روستاها را باساكنان بي دفاعش نابود مي كرديم ودر جاي مشخصي نمي توانستيم مدت زيادي بمانيم يا رودر رو بجنگيم اين صيد بزرگي بود.ببين جوجه كلاغ،روباه يا بايد طعمه اش را زود ببلعد يا دفن كند.

-صيد شما در زمان دستگيري آرامش خاصي داشت، نه؟تصويرش را ديدم .او از شما نترسيده بود.

- بله. اما بالاخره ترس كارخودش را مي كند. اصلا بگو او وما وسط اين جهنم دره  كه مال خودمان نبود،چه مي كرديم !هان؟چه كسي مي داند و چه فرقي مي كند بچه؟ بله...وقتي اورا سوار ماشين كرديم بي حال والبته استوارنشان مي داد.گوشه پايين لباسش خونين بود.وقتي او را تفتيش كردم ناله اي نكرد.فكر كردم خون ديگران رويش ريخته اما بعد فهميدم خودش زخمي شده و از غروري مردانه است كه  تاآن هنگام نشكسته است. امامن او را گرفته بودم.زنده.آيا من  شيرشكار نبودم.بايد به همه نشان مي دادم كه من اورا گرفتار كرده ام. وقتي در اردوگاه هاي خودمان به نام و رنگ وزبان هم قطارانم دقت مي كردم،نمي توانستم چيزي درك كنم.حتي بابسياري از آن ها نمي توانستم درددل كنم.هركدام  ازيك خراب شده‌اي آمده بودند.آن ها فقط اسلحه را مي شناختند.ماشين قصابي بودند.مي فهمي كه؟ زبان دست واشاره و بنگ بنگ ، صداي آشناوكلمات مشترك وهمه فهم ما بود.

جوان بعد از شنيدن اعترافات زنداني مي گويد: اين زبان را خوب به تو آموزش داده اند. تو و امثال تو به جاي شنيدن لالايي مادر يا زمزمه رودها، به شنيدن صداي شلاق وتركيدن بمب معتاد شده ايد.

-واي ننه جان؟ چقدر از نصيحت وجانماز آب كشيدن بيزارم.تف تف !جايش باشد تو هم انگشت مادرت را گاز مي گيري. دست كم من خودم را معرفي كردم.تو چي نفله؟ تو كي هستي؟ تو از موش هم ترسوتري.آيا از شكار شير يابه اسارت در آوردن او تصوري داري؟

-مراقبت  ونگهداري شير هم رسم وراهي دارد كه تو از آن بي اطلاعي. شير درهر لحظه بزرگ است. شكارچي شير هم بايد هم وزن وهم سنگ شكارش باشد وحتي گاهي بالاتر.

زنداني  عصباني مي شود و با نوك پا مقداري از خاك  كف زندان را به صورت جوان مي پاشد ومي گويد:" هوم! درست است. دوست دارم رك حرف مي زني.اگر در معركه رزم هم بتواني اينقدر آتش بباري ،آن وقت روشن مي‌شود چند مرده حلاجي،پهلوان پنبه!من هم رك بگويم در اردوي ما با آن همه جانور دوپاچنين هم سنگي نبود.مسكن ما گوشه تاريكي و داخل تونل هايي بودكه آفتاب به آن راهي نداشت. شايسته آن  شيري نبود كه در دشت بي كران باليده بود.ترس والبته شرم برچهره همه خودنمايي مي كرد. بله اين قفس واقعا جاي شير نبود. داري گوش مي دهي.خوب است.خيلي وقت بود دنبال گوش مفت  مي گشتم.مي داني كم كم چه كردم؟ براي اين كه شير را تحقير كنم،اورا به سوراخ هاي تاريك خودمان كشاندم. «ابو»ها دنبال  قهرمان سازي بودند. افتخار اين شكار را به نام من زدند ومن هم لاف زدم. اما اين را هم بدان، ابهت شير آدم را مي گيرد.گاهي زبانم بند مي آمد و نفسم مي‌گرفت.

جوان از وقت استفاده مي كند ودر مقابل گزافه گويي زنداني مي گويد: پس به اين ترتيب تو اسير شير شده بودي.

-اي نادان. تو ارزش مرا نخواهي فهميد.هيچ كس نخواهدفهميد... معلوم شد تعصب خوني ونژادي در رگ هاي تو جريان ندارد.تعصب قومي توكجا رفته؟كي مي خواهي بزرگ شوي؟اگرراست مي گويي كمك كن از اين آغل فراركنيم. اما اين را هم بگويم،اعتراف مي كنم من در دلم با او بسيار سخن گفتم.چون رودر روجرات آن را نداشتم.خيلي  از جيش ها وقتي اسير ما مي شدند التماس مي كردند اما او زاري نكرد...فقط به اوگفتم اين جامه رزم شايسته تو نيست بچه!من نامت را هم از تو مي گيرم."

-دست هاي شير بسته بود، نه؟

مردزنداني با نيشخند مي گويد: شير در تله افتاده بود،بچه..

-اما يك شير زخمي ودست و پا بسته، هميشه يك شير است.

زنداني كلافه است.مي گويد: بيرون گود نشستي...سال ها منتظر رسيدن چنين نردباني بودم كه از آن بالا بروم.فلاكت فعلي مرا نبين.از اين هم بالاتر خواهم رفت.وقتي با دشنه خود كه انگاربا سنگ جهنم تيزشده بود ،شرشير را كم كردم ؛نفس راحتي كشيدم.اگر زيادطول مي كشيد سايه او مرا غورت مي داد.

-خوب گفتي. روز آن رسيده كه يكي تو را ببلعد. از آرزوهايت بالا خواهي رفت اما با چوبه دار.

-ببينم نفله چه كسي دل آن را دارد كه يك شكارچي را ناكاركند؟ تو جوجه كه هنوز جرات نكردي اسمت را به من بگويي!

-من كابوس تو هستم ونه شلغم و برگ چغندر . من ابو عزراييل هستم و به زودي تو را

 باطناب داربالا خواهم برد.

نویسنده: اصغر نديري   

انتهای مطلب/

 

 

 

 

 

 

 

  • جدیدترین ها
  • پربازدید ها