شعری از سید احمد میرزاده؛
هوای باغ ، ابری بود و تاریک
تمامغنچهها افسرده بودند
قناریهای غمگین روی شاخه
سرود ِ تلخ ِ غم را میسرودند
میان باغ، دیوی راه می رفت
لگد میکرد بال ِ شاپرک را
کسی در آن شب ِ طولانی سرد
نمی پرسید حال ِ شاپرک را
کبوترها گرفتار قفسها
ولی خفّاشها آزاد بودند
پرستوها به کنج ِ لانه، دلتنگ
و کرکسهای وحشی شاد بودند
میان ِ آن همه تاریکی امّا
چراغان بود قصر دیو ِخونخوار
درون قصر: جشن و پایکوبی
ولی بیرون ِ آن : اندوه ِ بسیار
تمام چشمههای روشن از ترس
بدون زمزمه، خاموش بودند
به زیر سایههای یاس و اندوه
همه ساکت همه خاموش بودند
اگر گاهی صدایی میشنیدی
صدای جغد در ویرانهها بود
در آن خاموشی ِ سرد ِ شبانه
زمستان، میهمان ِ خانهها بود
ولی ناگاه مردی مثل خورشید
درخشید و زمین را روشنی داد
شکوه ِ آفتاب ِ گفتههایش
شب ِ این سرزمین را روشنی داد
به روی منبر نورانی ِ خود
سخن از دردهای این وطن گفت
زمین لرزید و دریا موج برداشت
چرا که مثل یک طوفان سخن گفت
کلامش آذرخشی بود و ناگاه
تمام آسمان روشن شد از نور
ولی این نور را تبعید کردند
سیاهی ماند و نور از باغ شد دور
فضای باغ را ناگاه پر کرد
صدای جیغ و شلّاق و شکنجه
دوباره مثل سابق ، دیو میخواست
بیندازد به جان ِ باغ، پنجه
ولی دیگر کسی آرام ننشست
همه فریاد میکردند در شب
از آن مردی که چون خورشید تابید
مرتب یاد میکردند در شب
از آن جنبش از آن شور و هیاهو
شبانه دیو وحشی شد فراری
دوباره سبزپوش پیر برگشت
هوای باغ ِ ما شد نوبهاری...