به گزارش شاهد جوان، فکر می کردی هوا مه آلود است.اما نبود. ذرات گرد و غباری بود که مثل مه همه جار را تیره و تار کرده بود. هر چه نگاه می کردیم تا رد گردان را پیدا کنیم ، چیزی نمی دیدیم. چرا از گردان جا مانده بودیم؟ چرا حتی یک نفر از نیروهای گردان را نمی توانستیم در آن دشتِ وسیع پیدا کنیم؟ چطور این زنجیر پاره شده بود؟ هر چه فکر می کردیم عقل مان به جایی قد نمی داد علی رضا روی کومه ای خاک نشست و گفت :
- ما داریم کجا می ریم؟
محسن هم کنار او نشست. چشم هایش را ریز کرد و پرده ی ضخیمِ گرد و غبار را کاوید. دو شب قبل وارد عملیات شده بودیم و در یک محور نبرد سختی داشتیم. بعدا خبر رسید که با نیروهای گارد ویژه رییس جمهور بعثی در گیر شده بودیم.قبل از ورود گردان ما به این کارزار، هجده نفر در مقابل یک گردان دشمن ایستادگی کرده بودند. برای کسی که صحنه ی نبرد آن ها را ندیده بود، این خبر بیشتر شبیه یک شوخی بود. اما وقتی گردان ما رسید و تلفات دشمن را دیدیم، باورمان شد حقیقت دارد؛ هر چند که باور کردنی به نظر نمی رسید. اما نمی دانستیم چرا دشمن با گارد ویژه ریاست جمهوری وارد ادامه عملیات شده است. برای نبرد با آن ها فرمانده تاکتیک جدیدی را سر و سامان داد. دسته های چند نفره با هجوم به پهلوی دشمن او را به وسط میدان کشیدند تا همان جا کارشان را یک سره کنند. من و علیرضا و محسن با هم بودیم. اما در حین درگیری ناگهان متوجه شدیم که محور و بچه های گردان را گم کرده ایم. محسن خاکِ نرم روی کومه را مشت کرد و گفت:
- کاش یک قطب نما داشتیم.
علیرضا چند خرمای خشک را از جیب شلوارش بیرون آورد و به طرف مان گرفت:
- فعلا این ها را بخورید یک کم جون بگیرید، تا ببینیم خدا چی می خواد !
به هر نفر دو تا خرما رسید. آهسته شروع به سَق زدن کردیم تا شیرینی اش روی زبان مان زود تمام نشود. ناگفته پیدا بود که هر سه به شدت نگران بودیم. علی رضا چند دقیقه قبل گفته بود:
- من شهادت را به اسارت ترجیح می دم.
محسن هم سر تکان داده و گفته بود:
- بعثی ها را که می شناسی ؟ اونا ترجیح می دن اعدامت کنن تا اسیر.
با همین حرف بود که علی رضا خشاب اضافه ای را که حالا روی اسلحه اش بود بیرون آورد و نگاه کرد. یکی یکی فشنگ ها را شمرد و گفت :
- خدا کریمه. با هفت تا فشنگ میشه تا خودِ بغداد رفت.
بعد خندید و فشنگ ها را توی خشاب جا انداخت. بعد از آن بی هدف راه افتاده بودیم تا شاید نشانه ای از گردان پیدا کنیم. اما هر چه جلوتر می رفتیم، صدای شلیک ها کمتر می شد. نمی دانستیم در حال رسیدن به عقبه ی خودمان هستیم یا داریم وارد دلِ دشمن می شویم؟. بعد از خوردن خرما چند جرعه آب هم خوردیم. علی رضا گفت:
- نمیشه که تا ابد این جا بشینیم! بلاخره باید کاری بکنیم.
با گفتن این حرف محسن از روی کومه ی خاک بلند شد و گفت : منم می گم باید راه افتاد. راه افتادیم. اما هنوز چند متر جلوتر نرفته بودیم که صدایی را شنیدیم. علی رضا ضامنِ اسلحه اش را روی رگبار گذاشت و آهسته گفت :
- به حضرت عباس عربی حرف زد.
دستپاچه اسلحه مان را مسلح کردیم و به اطراف چشم دوختیم.همان طور که جلو می رفتیم محسن فریاد کشید:
- دیدمش.
به طرف جایی که اشاره می کرد نگاه کردیم. تکه ای پارچه سفید تکان می خورد. ازهم فاصله گرفتیم و با قدم های کوتاه به طرف جایی که پارچه سفید تکان می خورد رفتیم. ناگهان شیاری را دیدیم که پُر از جناره بود. با وحشت به هم نگاه کردیم. مردِ زخمی لخت بود و زیر پوش اش را روی لوله ی اسلحه اش گره زده بود. محسن گفت :
- احتیاط کنید. شاید تله باشه.
به سرباز زخمی که آخرین تلاش هایش را می کرد نگاه کردم. با دیدن ما اسلحه اش را به زمین انداخت و به عربی چیزهایی گفت. بعد با دست جناره ها را نشان داد. علی رضا که بچه ی خوزستان بود، به طرفش رفت. من و محسن متوجه حرف های آن ها نمی شدیم. چند دقیقه بعد علی رضا با حالتی از خشم و ناراحتی رو به ما کرد و گفت :
- میگه از گردانی هستند که دیشب از نیروهای ایرانی شکست خوردند.
محسن پرسید :
- یعنی این جنازه ها ی روی هم افتاده کار نیروهای ماست؟ چطور همه یک جا افتادند؟
علی رضا که معلوم بود بغض کرده، دوباره به جنازه ها نگاه کرد و گفت :
- این بابا که با من حرف زد فرمانده ی گردانِ. می گفت بعد از شکست ما، نزدیک صبح نیروهای خودی آمدند و همه را به رگبار بستند. با گوش های خودش شنیده که صدام دستور داده حتی یک نفرشان زنده نمانند. حالا این چطور از این کشتار قِسر در رفته دیگه شانسی بوده. وقتی گفتم ما هم گم شدیم. گریه کرد و گفت خدا شمارا به من رسانده تا زنده بمانم و این جنایت را به گوش همه برسانم.
زخم های افسر را بستیم تا او را با خودمان ببریم. منطقه را مثل کفِ دستش می شناخت. توی راه مدام به آسمان نگاه می کرد و اشک می ریخت.
نویسنده: اصغر فکور
بیشتر بخوانید: وجعلنا بخوان و عشق کن
بیشتر بخوانید: انتخاب
بیشتر بخوانید: این جا بخورم ؛ آن جا نخورم؟
انتهای مطلب/