به گزارش نشریه الکترونیکی شاهد جوان و نوجوان، شهید «احمد یوسفی» از شهدای شاخص شهر زنجان و یکی از افرادی بود که سنگ بنای سپاه ناحیه زنجان را نهاد و عضو شورای سپاه بود.
فخرالسادات موسوی همسر شهید در بخشی از خاطرات خود که در کتاب «پاییز آمد» به رشته تحریر درآمده به زندگی مجاهدانه همسرش و سختی دل کندن از او اشاره دارد.
سیوپنج سال میگذرد؛ اما هنوز پاییز که میآید نمیدانم از آتش مهری که بر جانم انداخته غمگین باشم یا مسرور. به برگهای زیبا و رنگارنگ مینگرم، با من سخن میگویند، زیبایی مرگ ما از زیبایی زندگی ماست... آری...پاییز برای من بغضی تمام نشدنی دارد. تبولرزی است که حس آشنایش گرمابخش وجود من است. هنوز و همیشه نگاهم شور دیدنش را میریزد و مرا بر سر دوستداشتنیترین دوراهی ماندن و رفتن رها میکند. اصلاً پاییز بهار من است، وقتی شکوفه میزند زخمهای دلم در خزان فصلها... او به من آموخت هر آمدنی رفتنی دارد؛ اما زیبارفتن کار پاییز است.
در ادامه این روایت را میخوانید؛
گفتم: احساس میکنم احمد دارد از من و على دور میشود. ما را نمیبیند. زنجان واقعا به وجود احمد نیاز دارد. سپاه اصرار داشت نرود جبهه، اما او آنقدر بالا و پایین کرد که آخر رفت. برادرم علاء گفت: «چه انتظار داشتی؟ همین است دیگر، احمد زنجان بمان نیست. تا الان هم توی قفس نگهش داشته بودند.» گفتم: «علاء چقدر خوب میشناسیاش! شهادت دوستانش کمرش را شکست. با بغض به من میگفت: فخری میترسم بمانم روزی بیاید فرزندان شهدا مرا با انگشت نشان بدهند بگویند این احمد یوسفی است. همرزم پدر ما بود. پدر ما شهید شد و او هنوز زنده است.»
برادرم گفت: «فخری من میفهمم چقدر سخت است انسان عزیز، بزرگ، دوستداشتنی مثل احمد را عشق زندگیات را... پدر بچهات را رضایت بدهی برود خط مقدم جبهه جلو گلوله. روز و شب هر لحظه دل تو روی آتش است. اما یادت میآید وقتی توی مدرسه از دست گروه میلیشیا (مجاهدین خلق) کتک خورده بودی و دماغت شکسته بود، درد داشتی و با صورت خونی و لباسهای خاکی دیدمت چه گفتم؟» با چشمان پر از اشک گفتم: «چه گفتی؟» خوب یادم بود چه گفت، اما بغض گلویم را میفشرد و نمیخواستم حرف بزنم.
علاء گفت: «گفتم فکر نکنی انقلاب بچهبازی است و این کتکها که خوردی شوخی است؛ شور و شوقی کوتاهمدت است که مثل بنزین زود زبانه میکشد و زود هم خاموش میشود. اگر در بلندمدت عهدی بستی و عقب ننشستی و پشیمان نشدی، از آزمایش الهی سربلند بیرون آمدهای. یادت هست چه شعاری میدادیم: ما مدافع از جان گذشته اسلام و آرمانهای والای امام هستیم. زندگی تو با احمد دیگر شعار نیست عین واقعیت است. حاضری برای آرمانت، امامت... از جان عزیزترین کست بگذری؟»
بغضم ترکید و با صدای بلند گریه کردم. چند وقت پیش (شهید) رحمان آمده بود به خوابم. گفت: «فخرالسادات خانم من یک امانتی پیش شما دارم آن را بدهید با خود ببرم.» گفتم: «رحمان جان تا من یادم هست تو امانتی پیش من نداری.» اصرار کرد که دارم. خوابم را که برای احمد تعریف کردم. گفت: «امانتی من هستم!» علاء گفت: «فخری جان زندگی با احمد فرصتی است که خداوند در اختیار تو قرار داده تا خودت را بسازی. تا بفهمی مکتب حسین چه میگوید. جنس رنج و درد عاشورائیان را بشناسی. به جای اظهار درد و شیون قدر بدان. ظرفت را بزرگ کن.»
ما را در شبکههای اجتماعی دنبال کنید:
اینستاگرام
https://instagram.com/shahedjournall?igshid=YmMyMTA2M2Y=
آپارات
https://www.aparat.com/Shahedjournall
واتساپ
https://chat.whatsapp.com/KuYn31NWBC5ArRwCovW1Tw
تلگرام
خبرنگار: محدثه گودرزی
سردبیر: حسین عبداللهــی