حساب کاربری

روزی که پدر شهید شد

تعداد بازدید : 295
تاریخ و ساعت انتشار : چهار شنبه 26 آبان 1400 09:01
مادرم می گفت : پدرت در یک عملیات به نام "عملیات مروارید " به شهادت رسیده. یادم است همان روزها از او پرسیدم : عملیات یعنی چه؟ اگر عملیات نمی کردند ، پدر شهید نمی شد؟ مادرم من را در آغوش گرفت. بعد از جا بلند شد و قسمتی از یک روزنامه را آورد و برای من خواند. من فقط گوش می کردم. چون از چیزهایی که در آن نوشته بود سر در نمی آوردم. مادرم می خواند و من به یاد قصه های پدرم می افتادم. گاهی وقتی برایم قصه می گفت خوابم می برد. اما مادر می خواند و می خواند. احساس می کردم ، کلماتی که می خواند او را به یاد پدرم می اندازد.

روزی که پدر شهید شد

 

به گزارش گروه شاهد جوان، دیشب دوباره خواب ِ پدرم را دیدم . جلو آینه ایستاده بود و لباس هایش را مرتب می کردهمیشه آرزو داشتم وقتی بزرگ می شوم لباس هایی مثل او بپوشم . کلاه اش را بیشتر از همه دوست داشتم. بالای آن مثل برف سپید بود. البته آن لنگر  را هم دوست داشتم. پدرم می گفت : این آرم نیروی دریایی جمهوری اسلامی است. من فکر می کردم با لنگر می شود ماهی های درشت از دریا گرفت. اما پدرم می خندید و می گفت : نه پسرم. لنگر را برای موقع ای استفاده می کنند که کشتی ها در یک جا توقف می کنند. راستی این را نگفتم! پدرم درجه ناوبان سوم داشت. البته آن سال ها من اصلا نمی دانستم درجه یعنی چه؟ بعدها وقتی دفتر چه خاطرات او را خواندم فهمیدم.

دیشب دوباره مادرم  برای پدر جشن تولد گرفت. هر سال همین کار را می کند. اوایل نمی دانستم چرا وقتی هفتم آذر می شود، برای او جشن تولد می گیرد. چون تاریخ تولد پدرم ، یا اصلا ماهِ تولدش یک چیز دیگر بود. بعدها فهمیدم  او هرسال به احترام همه شهدای نیروی دریایی ، از جمله پدرم  کیک می خرد و شمع روشن می کند. یک بار از او پرسیدم مگر برای کسی که شهید شده نباید لباس سیاه پوشید و گریه کرد؟

مادرم رفت و آلبوم عکس های پدرم را آورد. عکسی را نشان داد و گفت : ببین ! این عکس ناوچه پیکان است . پدرت در این ناوچه به کشور خدمت می کرد. وقتی دشمن  به کشور ما حمله کرد ، پدرت مثل همه ی مردان دلاور این سرزمین شبانه روز به پاسداری از مرز و بوم این کشور می پرداخت. گاهی روزها و شب های طولانی به خانه نمی آمد. می گفت : ما باید چشمان بیدار این سرزمین باشیم. بیداری ما باعث می شود که مردم آسوده بخوابند. من آن روزها خیلی کنجکاو بودم .می خواستم بدانم چرا پدر برای راحتی ما خودش را به کشتن داده است. یک بار که از مادرم پرسیدم چرا پدر خودش را کشته؟ چشمهایش از اشک خیس شد و گفت : پدرت خودش را نکشته، بلکه دشمن دین و مملکت ما او را به شهادت رسانده اند. با شنیدن اسم دشمن ، من هم گریه کردم. آخر آن سال ها من کمتر از هشت سال سن داشتم.

مادرم می گفت : پدرت در یک عملیات به نام "عملیات مروارید " به شهادت رسیده. یادم است همان روزها از او پرسیدم : عملیات یعنی چه؟ اگر عملیات نمی کردند ، پدر شهید نمی شد؟ مادرم من را در آغوش گرفت. بعد از جا بلند شد و قسمتی از یک روزنامه را آورد و برای من خواند. من فقط گوش می کردم. چون از چیزهایی که در آن نوشته بود سر در نمی آوردم. مادرم می خواند و من به یاد قصه های پدرم می افتادم. گاهی وقتی برایم قصه می گفت خوابم می برد. اما مادر می خواند و می خواند. احساس می کردم ، کلماتی که می خواند او را به یاد پدرم می اندازد:

.....در پی عملیات مروارید، علاوه بر قطع صدور نفت از طریق پایانه های نفتی البکر و الامیه، بر اثر انهدام بخش اعظم توان دریایی عراق، سیادت دریایی ایران در منطقه خلیج فارس به طور کامل تحقق یافت و بنادر و جزایر و تاسیسات ایران تا پایان جنگ توسط یکان های سطحی دریایی دشمن مورد تهدید قرار نگرفت. در مقابل در تمام این مدت راه های مواصلات دریایی دشمن مسدود گردید و هیچ کشتی تجاری و نفتکش نتوانست به ساحل و بنادر آن تردد نماید. لذا عراق با مساعدت و همکاری کشورهای حاشیه جنوبی خلیج فارس، نیازمندی های نظامی و غیر نظامی خود را تحت پرچم دیگر کشورها تا بنادر کشورهای جنوب خلیج فارس حمل و پس از تخلیه در بنادر آن ها، از طریق زمین و با هزینه بالا به عراق منتقل می کرد..

شاید درست نبود که وسط حرف مادرم بپرم . اما دلم می خواست بدانم آن چیزی که مادرم به آن ناوچه ی موشک انداز می گفت و پدر روی آن کار می کرد، چطور از بین رفته؟ مادرم دستی به موهایم کشید و گفت :پدرت با عشق   و دواطلبانه به جنگ دشمن رفته بود. او در هفتم آذر 1359 به طور داوطلبانه در عملیات مروارید شرکت کرد. در این عملیات همراه با ناوچه پیکان، اسکله های نفتی البکر و الامیه را به آتش کشید و مانع از صادرات نفت عراق از طریق خلیج فارس و دریای عمان شد. اما ناوچه پیکان در پایان ماموریت، به صورت غافل گیرانه مورد هدف موشک ناوچه دشمن قرار گرفت و همراه با همرزمان شهیدش در آب های نیلگون خلیج فارس، آرام گرفت. مادرم وقتی این نوشته ها را می خواند اشک می ریخت. وقتی به او گفتم : بزرگ که بشوم می خواهم به نیروی دریایی برم، اشک هایش را پاک کرد و گفت: تو هم مثل پدرت دلاوری. بعد شمع های روی کیک را روشن کرد و گفت: شهدا همیشه زنده اند.باید برای شهامت و دلاوری شان جشن گرفت.

                                                                                          

نویسنده: اصغر فکور

بیشتر بخوانید: معجزه ی باران

انتهای مطلب/

  • جدیدترین ها
  • پربازدید ها