داستان
روزی روزگاری در یک دهکدۀ زیبا دختری به اسم شیرین زندگی میکرد. شیرین کوچولوی قصه، دختر مودب و زرنگی بود اما تنها ایرادی که داشت این بود که به حرفای پدر و مادر خود گوش نمی کرد. یک روز که شیرین در اتاقش نشسته بود، متوجه صدایی شد که میگفت: «نیکی کنید، نیکی کنید.» فردای آن روز قرار بود که از طرف مدرسه با دوستانش به اردو بروند.
شیرین و دوستانش در ماشین مدرسه مشغول بازی بودند که دوباره شیرین متوجه صدایی، شبیه صدای دیروز شد که میگفت: «نیکی کنید نیکی کنید.» وقتی که از ماشین پیاده شدند دنبال صدا رفتند و دیدند که گل ها در حال آواز خواندن هستند و می گفتند: «و بالوالدین احسانا، به پدر و مادر خود نیکی کنید.»
شیرین کوچولو رفت جلو و از گل ها پرسید: این چه آوازی هست که شما می خوانید؟ آنها جواب دادند که این آواز سخن خداست که در قرآن آمده و به ما آموخته است. یعنی خداوند گفته که باید به والدین خود در کارها کمک کنید و با آنها مهربان باشید و به حرفهایشان گوش کنید.
گلها آواز نیکی را به شیرین و دوستانش یاد دادند و به آنها از گلهای نیکی دادند تا به خونه ببرند و از بوی خوب آنها به یاد حرفهای گل نیکی بیفتند. بچه ها خوشحال شدند و از گلها خداحافظی کردند و به آنها قول دادند که هیچوقت حرفشان را فراموش نکنند و به پدر و مادر خود احترام بگذارند. شیرین و دوستانش به سمت بقیه بچهها رفتند و به آنها هم شعر نیکی رو یاد دادند و با هم شروع به آواز خواندن کردند. شیرین کوچولو خیلی خوشحال بود و وقتی به خانه رسید جربان را برای مادرش تعریف کرد و گل را داخل گلدان گذاشت و از آن به بعد به حرفهای گلهای نیکی عمل کرد و به پدر و مادر خود احترام گذاشت. شیرین از مادرش خواست تا همیشه برای او داستانهای قرانی را بخواند تا حرفهای خدا را یاد بگیرد.
منبع: وبسایت مینویسم