حساب کاربری

داستان

نی‌نی سنجابه

تعداد بازدید : 342
تاریخ و ساعت انتشار : چهار شنبه 7 دی 1401 21:43
نی‌نی سنجابه

یکی بود و یکی نبود. هوا داشت از گرماش کم می‌شد و درخت‌ها داشتند برگ زردشون را از دست می‌دادند. 

چند روز پیش بود که نی‌نی سنجاب‌ به دنیا آمدن و سنجاب کوچولو صاحب یک برادر شد.

نی‌نی سنجاب خیلی ریزه میزه و با نمک بود. سنجاب کوچولو از دیدن برادر کوچولوی خودش خیلی خوشحال شده بود. می‌خواست بغلش کند و با او بازی کند اما مامان سنجابه اجازه نمی‌داد و می‌گفت نی‌نی هنوز خیلی کوچک است. باید صبر کنی تا کمی بزرگتر بشود و بتواند با تو بازی کند.

سنجاب کوچولو می‌خواست با مامان بازی کند اما مامان هم نمی‌توانست با سنجاب کوچولو بازی کند چون دائماً نی‌نی را بغل کرده بود.

سنجاب کوچولو مدتی رفت توی اتاقش و با اسباب‌بازی‌هاش بازی کرد. اما زود حوصله‌اش سر رفت و خسته شد.

بابا سنجابه از راه رسید. سنجاب کوچولو دوید تو بغل بابا. اما بابا خسته بود و حوصله نداشت با سنجاب کوچولو بازی کند.

ولی وقتی نشست نی‌نی سنجابه را بغل کرد و شروع کرد به بوسیدن و بازی کردن با نی‌نی سنجابه، سنجاب کوچولو خیلی ناراحت شد. رفت توی اتاقش و روی تختخوابش خوابید و پتو را روی سرش کشید. مدتی گذشت.

مامان سنجابه صدا زد سنجاب کوچولو غذا آماده است بدو بیا.

سنجاب کوچولو جواب نداد. بابا صدا زد “سنجاب بابا” بیا فندق پلو داریم. سنجاب کوچولو باز هم جواب نداد اخه قهر کرده بود با مامان و باباش.

مامان و بابا آمدند پیش سنجاب کوچولو ولی دیدند سنجاب کوچولو ناراحت است و دارد غصه می‌خورد.

بابا سرفه کرد اوهوم اوهوم ولی سنجاب کوچولو تکان نخورد و به بابا نگاه نکرد. مامان گفت عزیزکم سنجابکم. لبهای سنجاب کوچولو گریه‌ای شد، چشمهاش پر از اشک شد و گفت شما من را دیگه دوست ندارید،

فقط نی نی را دوست دارید. مامان و بابا سرشان را انداختند پایین و یک کمی فکر کردند.

بعد دوتایی باهم دست‌های سنجاب کوچولو را گرفتند و از روی تختخوابش بلندش کردند و آن را حسابی تابش دادند، بوسیدند و قلقلکش دادند.

مامان سنجاب گفت مگه میشه ما تو رو دوست نداشته باشیم تو سنجاب کوچولو مایی و بعد سنجاب کوچولو را کلی بوسید.

سنجاب کوچولو خنده‌اش گرفت. مامان و بابا سنجابه، باز هم سنجاب کوچولو را توی هوا تاب دادند.

حالا دیگر سنجاب کوچولو بلند بلند می‌خندید. یک دفعه، صدای گریه‌ی نی‌نی سنجابه بلند شد. مامان و بابا هنوز داشتند با سنجاب کوچولو بازی می‌کردند.

سنجاب کوچولو دلش برای نی‌نی‌شان سوخت و گفت مگر صدای گریه‌ی نی‌نی را نمی‌شنوید؟ 

بابا سنجاب گفت: دوست داری تو نی‌نی سنجاب رو بخوابونی؟

سنجاب کوچولو با چشم‌های برق زده گفت: بله خیلی دوست دارم.

بابا سنجاب: پس بدو برویم ساکتش کنیم.

حالا مامان و بابا و سنجاب کوچولو سه تایی با هم رفتند نی‌نی سنجابه را ساکت کنند.

 

منبع: وبسایت رادیوکودک

  • جدیدترین ها
  • پربازدید ها