حساب کاربری

درد و دلهای خواهر یکی از شهدای فاطمیون

جوانی که چندین بار تا دم مرگ رفت

تعداد بازدید : 31
تاریخ و ساعت انتشار : شنبه 28 مهر 1403 13:35
فاطمه امینی خواهر شهید مدافع حرم محمد امینی از لشکر غیور و سرافراز فاطمیون است با او درباره خصوصیات رفتاری و اخلاقی این شهید و دوران کودکی اش به گفتگو نشسته ایم که میخوانید:

به گزارش شاهد جوان، در ادامه متن گفتگو با خواهر شهید مدافع حرم را میخوانید:
لطفا از دوران کودکی شهید بزرگوار بفرمایید 
محمد خیلی بچه ساکتی بوددهیچ وقت از کارهاش سر در نمی آوردی بچه خونگرمی بود. جوری که همه باهاش سریع اُخت می شدن. وقتی ناراحت می شد می رفت کنار مادرم می نشست... عادت همیشگی اش بود.مادرم میگن یادم نمیاد محمد یکبار صداش از صدای بزرگترش بلندتر بشه. احترام خاصی به بزرگترها می گذاشت.زمانی که چند ماهشون بوده مادرم میگن من خیلی سرم شلوغ بود. کار زیاد بود برام و وقت نمی کردم خیلی به محمد سر بزنم. هیچ وقت صدای گریه اش رو نشنیدم. گاهی چند ساعت نبودم و محمد تو گهواره اش بود. وقتی بر می گشتم با خودم می گفتم خدایا معلوم نیست چقدر گریه کرده باشه. گشنه اش باشه. لحافش رو که از رو صورتش بر می داشتم می دیدم داره بهم فقط نگاه میکنه... آروم پلک می زد. نه گریه ای. نه صدایی. بهش می گفتم بخواب محمد باز چشماشو می بست... وقتی 4ماهش بود به بیماری خیلی سختی دچار شد،تقریبا 20 روز این بیماری محمد طول کشید اما برای مادرم یکسال.... همه می گفتن دیگه امیدی به زنده موندش نداشته باشین. این بچه تمومه از همین الان. همه دست به دعا شده بودن..شب آخر دیگه محمد چشماش رو هم بسته بود، مادرم یک گاو شیری روز نذر 12 امام میکنن و بعد یک ساعت محمد چشماش رو باز میکنه...وقتی هم یکسال و نیمش بود از طبقه دوم افتاد پایین... اما بطور معجزه آسا هیچ کارش نشد و خدا نگهش داشت برای دفاع از عمه سادات... محمد باید زنده می موند. و مرگش جز شهادت چیز دیگری بود ما تعجب می کردیم.چندین بار دچار بیماری های خیلی سختی شد. و چند بار هم از طبقات بالا افتاد... اما سالم موند. برای همچین روزی، برای زمانی که کیلومتر راه رو از خونه و دلبستگی های خونواده، بزنه بره برای دفاع از حرم خواهر ارباب...بره و با داعشی بجنگه. با کسانی که ما وقتی تصاویرشون رو می بینیم حالمون بد میشه... محمد آروم و ساکت ما این حجم از شجاعت و غیرتت باعث افتخار و سربلندی ما هست.اهمیشه کمک دست مادرم بود، همه حواسش به این بود که مادرم چه کاری داره تا سریع انجام بده. جایی که ما زندگی می کردیم امکاناتش خیلی کم بود. برای آب باید راه طولانی رو می رفتی و از چشمه آب می آوردی. مامانم دست من و محمد دبه میداد تا بریم آب بیاریم، ما با شوق و ذوق زیادی راه طولانی رو می دویدیم، مسابقه می ذاشتیم هرکی سریع تر به چشمه برسه برنده هست، محمد خیلی تند و فرز بود و ازمن بزرگتر بود،وقتی اون زودتر می رسید من وسط راه می شستم و گریه می کردم که چرا تو زودتر رسیدی،پاهام رو روی زمین می کوبیدم و سرش جیغ می کشیدم. مامانم از دور شاهد رفتار های ما بود. محمد بر می گشت و دستم رو می گرفت تا من گریه نکنم. برگشتنی باز این کار تکرار می شد. محمد زودتر می رسید و باز من صدام در میومد...محمد اشتیاق زیادی به نماز و مسجد داشت. وقتی 9 سالش بود مادرم بهش نماز رو یاد می داد. ظرف 3 روز محمد نماز رو کامل یاد گرفت.بعد از اتفاقات تلخی که در زمان کودکی براش رخ داد مدام دچار خونریزی بینی می شد، دکتر که رفت بهش گفته بودن سرت آسیب شدیدی دیده... یادمه وقتی رفت سوریه و برگشت به مادرم گفت، مادر دیگه خونریزی بینی ام قطع شده... و این جز لطف بی بی جان چیز دیگری نبود... نوکر و سربازش رو شفا داد... من به فدایت عمه جانم
 شهید چه مقطعی تحصیل کردند
تا هفتم را در افغانستان خوندند. وقتی اومدیم ایران دیگه ادامه نداد. مشغول به کار مبل سازی شد. دیری نپایید که برادر بزرگترم کارگاه مبل سازی زد. و کارشون هم رونق گرفت. بعدها خیلی هارو که بیکار بودن آوردن پیش خودشون...
برادرتان به کدام یک از ائمه ارادت بیشتری داشتند؟ 
محمد ارادت خاص و ویژه ای به حضرت ابوالفضل العباس داشت.

از چه زمانی زمزمه های رفتن شان به سوریه شروع شد. واکنشهای خانواده نسبت به این تصمیم چه بود؟
ایشون از سال 94 تصمیم ب جهاد گرفتند، اردیبهشت ماه سال 94. از اولین اعزامشون ما مطلع نبودیم و تا چهل روز گوشیش خاموش بود و ما خیلی نگرانش بودیم حتی برادرمم نمیدونست محمد کجاست. به هر کدوم از دوستاش و همکاراش ک تماس گرفتیم گفتند محمد فقط به ما گفت که میرم شاه عبدالعظیم زیارت و برمیگردم که بر نگشته و گوشیشم خاموشه و خودش بعد از چهل روز ب مادرم زنگ زدند و مادرم خیلی خوشحال و نگران پرسید محمد جان تو کجایی چرا گوشیت خاموشه. محمد گفت مامان من سوریه ام. ما خیلی تعجب کردیم آخه محمد 17 سالش بود فقط و با مخالفت های مادرم رو ب رو شد که محمد گفت نگرانم نباشید من حالم کاملا خوبه و من در قسمت بهداری کار میکنم...اما به ما حقیقت رو نمی گفت و همیشه در خط مقدم جبهه بوده.
ایشان چند بار راهی سوریه شدند
4 بار اعزام شدن به سوریه. دفعه چهارم هم آخرین اعزامشون بود... 
 نحوه شهادتشان چگونه بود
 
محمد 1395/7/20 و در روز عاشورا در سن 18 سالگی شربت شهادت رو مینوشه. و به لقاء الله پیوست. اطلاعی از نحو شهادتشون ندارم. اوایل اینکه تازه خبر شهادت رو به ما داده بودن اما نحو شهادت رو نگفتن خیلی درگیر این ماجرا بودم. تا یک سال بازم من باورم نمیشد که این جسمی که برگشته. برادرهست. مارو حتی معراج هم نبردند. یکی از دوستام که خواهر شهید هستند و تقریبا همه شهدا رو دیده تو معراج. وقتی دید من نمیخوام قبول کنم شهادت محمد رو بهم گفت. من خودم با چشم خودم پیکر محمد رو دیدم. محمد شهید شده. و پیکرش بی سر بود.... گاهی بعضی حرف ها گفتنش خیلی آسونه. اما از درون نابود شده ایم.
شهید چه مدت مفقودالاثر بودند و پیکر شهید چه زمانی به آغوش خانواده بازگشت
محمد یکسال و هشت ماه مفقودالاثر بود و در این مدت حتی به ما نگفتن شهید شده. می گفتن سالمه و خبری بشه بهتون خبر میدیم ما امیدوار بودیم که یروز محمد با پاهای خودش برگرده نه روی دست دیگران...

مزار شهید بزرگوار کجاست
محمد در دهه فاطمیه سال 96 پیکرش برگشت و روز شهادت حضرت زهرا تشییع شد. مشهد بهشت رضا بلوک 18 ردیف 20 شماره 5
 

  • جدیدترین ها
  • پربازدید ها