به گزارش شاهد جوان، عباس بخشی استوار؛ در سالروز شهادت شهید مهدی زینالدین با یکی از همرزمان قدیمی این شهید گفتگو کرد. سردار علی حاجیزاده که از عملیات فتح خرمشهر در کنار شهید زینالدین بود، روایتهای خواندنی از این شهید بزرگوار دارد. مشروح گفتگوی پایگاه مرکز اسناد انقلاب اسلامی با سردار حاجیزاده را در ادامه میخوانید.
ضمن تشکر از جنابعالی بابت وقتی که در اختیار مرکز اسناد انقلاب اسلامی قرار دادید در ابتدای گفتگو از طریقه آشناییتان با شهید زین الدین بگویید؟
به یاد خدا و برای خدا . خداوند انشاالله به ما توفیق بدهد به رسالتی که بعد از دفاع مقدس بر گردنمان هست به نحو احسن انجام بدهیم. بعضی وقتها که با خودم خلوت میکنم به خدا میگویم ای کاش من در جنگ شهید شده بودم. ماندن بعد از جنگ برای ما خیلی سخت است. ما این روزها را در باور خود نمیدیدیم. و اصلا باور نمیکردیم.
اما از یک طرفی حضرت آقا جملاتی را فرمودند که برای ما دلگرم کننده است. «شاید ایستادگی شما در این جریان فتنه ثوابش بیش از شهادت باشد.» این جمله از سخنان رهبری است که خودش چندین مرتبه تا مرز شهادت رفته و امروز رهبر جامعه مسلمین شده است. ما قائل به این هستیم که اگر آقا حرفی میزند قطعا عنایتی از سمت امام زمان به ایشان شده است. همین حرفهایی که حضرت آقا میزند حدیث و روایت آن هم موجود است. در یکی از روایات داریم که بعضی از شهدا حسرت میخورند و میگویند: کاش ما زنده بودیم و به زیارت امام حسین میرفتیم و بعد شهید میشدیم. این دلگرمیها در سختیهای ما بعد از جنگ مانند مسکّن عمل میکند.
***نحوه آشنایی با شهید زین الدین ***
آشنایی ما با آقا مهدی به سال 1361 بر میگردد. اواخر سال 61 بود. من در عملیات بیتالمقدس اولین بار ایشان را دیدم. در عملیات فتحالمبین ایشان را ندیده بودم. ما در مرحله دوم عملیات بیتالمقدس به دژ 5 کیلومتری خرمشهر رسیده بودیم. اتفاقات عجیب در آنجا افتاد. این فیلمی که از حاج احمد متوسلیان پخش شده بود مربوط به همینجا بود. و آن لحظهای که حاج احمد صحبت میکند مروبط به گردان ماست. به این دلیل میگویم مربوط به گردان ماست، در بین تمام گردانها فقط یک گردان به جاده اهواز خرمشهر رسید که آن هم گردان ما بود.
گردان ما ، گردان مالک بود. چهارصد نفر بچه قم بودیم که از آن چهارصد نفر فقط 5 نفر شهید نشدند. سه روز در آن موقعیت در چپ و راست و مقابل جنگیدیم تا آنجا را حفظ کردیم. سمت چپ ما قرار بود تیپ 8 نجف با فرماندهی شهید احمد کاظمی حضور داشته باشند که به جاده نرسیدند. در سمت راست ما هم قرار بود تیپ 7 ولیعصر بیاید که اصلا نتوانست بیشتر از سه چهار کیلومتر جلو بیاید.
در این مقطع در حساسترین موقع آقا مهدی زینالدین به کمک ما رسید. اگر آقا مهدی دیرتر به کمک ما میآمد قطعا سرنوشت عملیات بیتالمقدس به گونهای دیگر رقم میخورد. رزمندگان گردان ما حال عجیبی در آن مقطع داشتند. ما در مسیری که آمده بودیم توانسته بودیم در مرحله دوم توپخانه را بگیریم و بیست کیلومتر هم پیاده راه رفته بودیم تا به جاده اهواز خرمشهر برسیم. تعدادی از رزمندگان که بعدا شهید شدند هنگام خستگی رزمندگان با خواهش و اصرار از بچهها میخواستند یک خیز دیگر بردارند به همین شیوه بود که ما به پنج کیلومتری خرمشهر رسیدیم.
در همین حین یک مرتبه دیدیم از بین آتش عراقیها یک موتور با سرعت به سمت ما میآمد. برای ما عجیب بود که این موتور سوار چطوری ما را پیدا کرده است. مهمات ما رو به پایان بود. اولین نفری که با این موتور سوار همکلام شد من بودم. دیدم یک جوان خوشسیمایی پشت موتور نشسته و بعد از سلام پرسید بچههای احمد بابایی شما هستید. من هم جواب دادم بله ما گردان مالک هستیم. در ادامه پرسید بچههای قم هستید درسته؟ من هم گفتم بله ما بچههای قم هستیم. آن جوان خوشسیما گفت: من هم زینالدین هستم همشهری شما!
اینجا برای اولین بار شهید زینالدین را دیدید؟
بله! قبل از این ایشان را ندیده بودم. به آقا مهدی گفتم: آقای زینالدین ما گلوله و آرپیچی میخواهیم. تانکهای عراقی به سمت ما در حال حرکتند. سوار بر ترک موتور آقا مهدی شدم. چند کیلومتری که رفتیم. دیدم شهید حسن باقری، حاج همت و حاج احمد متوسلیان سه نفری داخل یک سنگر کوچک نشسته بودند. آقا مهدی گفت: بچههای احمد بابایی را پیدا کردم. شهید باقری یک نگاهی به ما کرد و به صورت خود زد و گفت: خیلی سختی کشیدید تا به اینجا رسیدید. آفرین! حالا چی میخواهید؟ من گفتم مهمات نداریم. دو مرتبه من با آقا مهدی با موتور در هر بار 20 تا گلوله آرپیچی برای بچهها بردیم. دو مرتبه دیگر هم برادر جانبازمان آقای رضا اشعری همراه با آقا مهدی رفت. رساندن مهمات آن هم با موتور با وضعیت جادههای جنگی کار بسیار سختی بود. از همینجا به بعد ما ارتباطمان با آقا مهدی شکل گرفت.
بعد از آزادی خرمشهر من به واحد اطلاعات رفتم. مسئول اطلاعات شهید حسین همدانی بود. ما سه نفر بودیم که از گردان مالک برای واحد اطلاعا ت انتخاب شدیم. گردان مالک جزء تیپ 27 محمد رسولالله بود. اعضای گردان مالک از بچههای قم بودند. فرمانده گردان احمد بابایی از ارتشیهای سابق و اصالتاً قزوینی بود. شب اولی که ما به اطلاعات رفتیم برای شناسایی هفت کیلومتر پیادهروی کردیم. در فضیلت ریا نکتهای را هم بگویم! وقتی که برگشتیم حاج حسین همدانی به ما گفت:« من افرادی را که میخواستم پیدا کردم.» وقتی که بچههای قم فهمیدند ما سه نفر به اطلاعات تیپ رفتیم. سراغ ما آمدند و به ما گفتند: چرا رفتید؟ ما اینجا دور هم بودیم و صفایی داشتیم. این حرف همشهریهایمان روی ما تأثیر گذاشت و بدون اینکه به حاج حسین همدانی بگوییم اطلاعات را رها کردیم و مجددا به گردان مالک برگشتیم.
ما اگر آن مسیر را رفته بودیم بیشتر با آقا مهدی کار داشتیم. یک روز دیدیم حاج احمد متوسلیان به گردان ما آمده است. حاج احمد به شهید احمد بابایی گفته بود که این سه نفر را پیش من بیاورید. آن زمان سن ما کم بود. متوسلیان به ما رو کرد و گفت: به چه حقی اطلاعات را رها کردید؟ گفتیم: ما دوست نداریم در اطلاعات باشیم. ما میخواهیم با همشهریها و رفیقهایمان باشیم. حاج احمد گفت: نمیشود. یا از منطقه اخراج میشوید و به شهر خود برمیگردید، یا اینکه اگر میخواهید در منطقه باشید باید به اطلاعات برگردید. آن زمان اگر کسی از جبهه اخراج میشد آبروی خانوادهاش میرفت. خانواده ما که شرایطش از بقیه بدتر بود. خلاصه ما به التماس افتادیم. حاج احمد گفت: به یک شرط میگذارم در گردان باشید. در این عملیات با گردان مالک باشید ولیکن قول بدهید اگر شهید نشدید مجددا به واحد اطلاعات برگردید.
ما هم وقتی این شرط را شنیدیم با خوشحالی قبول کردیم و روی حاج احمد را به منظور تشکر بوسیدیم. حاج احمد به ما گفت: آمارتان را هم دارم بعد از عملیات باید قولی که دادید را انجام دهید. عملیات آزادسازی خرمشهر بود که با موفقیت به پایان رسید و من هم بعد از عملیات به قم برگشتم. حاج احمد بعد از عملیات به قم آمد، با بچههای گردان مالک صحبت کند تا انسجام آنها را حفظ کند و از هم جدا نشوند و همچنان در تیپ 27 باشند. خاطرم هست حاج احمد در گلزار شهدای شیخان قم برای گردان ما سخنرانی کرد.
آن روز حاج احمد عصا به دست هم بود. حاج احمد در همان سفر به ما گفت که من شما را میخواهم. ما هم راضی بودیم گفتیم حاج احمد است دیگر میرویم در کنار او خدمت میکنیم. بعد از این روز چند روزی من در مغازه مشغول به کار بودم. خدا شهید جنابان و شهید شهریاری را رحمت کند. این دو عزیز آمدند پیش ما و گفتند چه کار میخواهید انجام دهید؟ ما هم گفتیم حاج احمد به ما گفته با خودش همکاری کنیم. ما نمیدانیم برویم یا نرویم. شهید شهریاری هم روحیهاش مثل خود حاج احمد بود و گفت: اصلا چنین کاری نکنید ما خودمان میخواهیم لشگر درست کنیم نمیخواهد به آنجا بروید. خلاصه یک گردا ن مالک را در قم تأسیس کردند. ما عازم اهواز شدیم که در اهواز دیدیم لشگر 17 علیابن ابیطالب قم درست شده است.
تیپ 17 قم را از تیپ 27 جدا کرده بودند و شهید حسن درویش که از بچههای شوش بود فرمانده تیپ 17 شده بود. تا مرحله اول و دوم شهید درویش فرمانده تیپ 17 قم بود اما از مرحله سوم به بعد آقا مهدی زینالدین فرمانده 17 قم شد. یک روز آقا مهدی برای بچههای تیپ سخنرانی میکرد. من همزمان با سخنرانی ایشان خوابم برد. یک مرتبه آقای شهامی فرمانده گردان امام زمان من را بیدار کرد و گفت: « علی حاجیزاده بلند شو! ببین چه فرماندهای برای ما انتخاب کردهاند ما چه فرماندهای در قم داشتیم و نمیدانستیم.» من بلند شدم ببینم که چه کسی فرمانده شده ، دیدم آقا مهدی فرمانده تیپ 17 قم شده است. همانجا من به شهامی گفتم من ایشان را میشناسم. این مهدی زینالدین است. عملیات خرمشهر من با او بودم. بعد از سخنرانی آقا مهدی من برای عرض ادب رفتم دیدنشان، آقا مهدی تا ما را دیدم بغلمان کرد و گفت: چقدر خوشحال شدم. کجا هستید؟ در همین گرداناید ؟ بمانید کارتان دارم. همان شب من در عملیات رمضان مجروح شدم ما 160 تا شهید در این عملیات تقدیم کردیم.
*** فرماندهی بر یک چهارم ایران ***
شما نخبه بودن آقا مهدی زینالدین را به قبولی در دانشگاه فرانسه نبینید. آقا مهدی یک تیپی را در اختیار گرفته که فقط از یک گردانش 160 شهید به جای مانده است. آقا مهدی با یک جوان 22 ساله میخواهد این تیپ متلاشی شده را جمع کند. من در بیمارستان بستری بودم. یکمرتبه دیدم یک نامهای از طرف آقامهدی آمده که در آن اسامی من، اخوی و شهید جنابان را در آن قید کرده و گفته : من این سه تا نیرو را میخواهم. آقا مهدی وقتی فهمید ما در بیمارستان اصفهان بستری هستیم به دنبال ما آمد و گفت: بلند شوید بیایید که کارتان دارم. نخبه بودن آقا مهدی این است که در بیست وسه سالگی بر یک چهارم ایران فرماندهی میکرد.
شهرهایی که جزء تیپ 17 قم بودند شامل شاهرود، سمنان، زنجان، قزوین، قم، کل استان مرکزی، بخشی از استان تهران بود. بر اساس فرهنگی که پهلوی پیاده کرده بود مردم شهرهای دلیجان با محلات، شاهرود با سمنان، قزوین با زنجان و قم با اراک در تضاد بودند. باورکردنی نبود که یک جوان بیست وسه ساله بر یک چهارم ایران فرماندهی کند و با این همه اختلافات فرهنگی که در مردم این شهرها بود توانسته بود آنها را یکدل کند. آقا مهدی جوری بر قلوب بچهها فرماندهی کرده بود که همه مثل برادر با یکدیگر بودند. ما در عملیاتها کنار بچههای استان مرکزی، زنجان، قزوین، قم و بخشی از تهران زندگی میکردیم و با هم برادر بودیم. خداوند چه عنایتی به این جوان بیست وسه ساله کرده که او توانسته بود اینگونه فرماندهی کند. خداوند چه حسن خلقی به مهدی زینالدین داده بود که در کمتر عالمی میتوان مشاهده کرد. شهید زینالدین به گونهای فرماندهی کرده بود که بچههای زنجان میگفتند آقا مهدی همشهری ماست. قزوینیها میگفتند: آقا مهدی همشهری ماست. اراکیها و سمنانیها هم میگفتند: آقا مهدی همشهری ماست. فقط ما قمیها جرأت نداشتیم بگوییم آقا مهدی فرمانده ماست. این نخبه بودن شهید مهدی زینالدین است که در بیست و سه سالگی اینگونه فرماندهی میکند.
ما هیچ فرماندهی را مثل شهید زینالدین نداشتیم که لشگرش شامل این پهنای عظیم جغرافیایی باشد. شهید احمد کاظمی فقط در محدوده اصفهان و لشگر نجف فرماندهی میکرد. شهید قاسم سلیمانی لشگرش شامل کرمان و حومه بود. شهید حسین خرازی فرماندهیاش شامل بر قسمتی از اصفهان بود. مرتضی قربانی فرمانده مازندران و حومه بود. بیشتر سیطره فرماندهی را شهید مهدی زینالدین داشت.
*** تدبیر خاص در عملیات رمضان ***
این فرمانده جوان نخبه به خطی نزد ( حمله نکرد) که شکسته نشده باشد. شما بروید بیاورید که آقا مهدی در طول سه سال فرماندهیاش به خطی زده باشد که موفق نشده باشد. معمولا سختترین خطها را به لشگر ما میدادند. در عملیات رمضان وقتی ما سه تا از گردان هایمان را داخل نیزارها فرستاده بودیم. آقا مهدی تدبیر کرده بود. من از این کار آقا مهدی حیرت زده بودم. هرکاری کردم که با این سه گردان بروم آقامهدی گفت نباید بروی. حتی گریه و التماس هم کردم ایشان گفت: حق نداری بروی. این سه گردا ن ما داخل نیزارها گیر کردند. آقا مهدی به من گفت: آقای حاجی زاده به همراه گردان بچههای خمین، قایق روشن میروید خط را میشکنید و تا پایتان به سیلبند نرسیده با من تماس نمیگیرید. ما به خط حمله کردیم و به لطف خدا موفق شدیم خط را بشکنیم و به سیلبند رسیدیم. بعد ازا ینکه به سیلبند رسیدیم آن سه گردانی که در نیزار گیر افتاده بودند رها شدند. من اینجا فهمیدم که آقا مهدی برای چه نگذاشت ما همراه آن گردانها برویم. واقعاً این همه هوش و ابتکار از فرمانده جوان بیست و سه ساله باورکردنی نیست. من از همین جا از علما و روحانیون میخواهم که زندگی آقا مهدی را بررسی کنند و در منابر و جلسات خود از زندگی ایشان استفاده کنند.
*** توجه شهید زینالدین به بیتالمال ***
ما با آقا مهدی برای شناسایی منطقه ای رفتیم. من راننده بودم. به شوش رسیدیم. آقا مهدی به من گفت: اینجا غذاخوری خوب کجا هست؟ من گفتم: کنار سپاه شوش یک غذاخوری خوب هست. ما هر وقت میآییم اینجا به این رستوران میرویم. خانوادههای ساکن شوش معمولا میآیند اینجا غذا میخورند. آقا مهدی گفت: پس برویم همین جا. وقتی رسیدیم رفتیم در بالکن رستوران نماز خواندیم. نماز که تمام شد آقا مهدی گفت هر کس هر غذایی که میخواهد سفارش بدهد. بچهها برای سفارش غذا رفتند و آقا مهدی همانجا ماند و مشغول مناجات شد. آقا مهدی به سجده رفت ذکر الهی العفو را تکرار میکرد. وقتی سر از سجده برداشت صورتش پر از اشک بود. افرادی که داخل رستوران بودند مبهوت چهره نورانی ایشان شده بودند. وقتی غذاها را آوردند برای آقا مهدی یک کاسه سوپ آوردند. سوپهای جنوبیها تند و خوشمزه است. من پیش خودم گفتم آقا مهدی چقدر زرنگ هست. میخواهد اول سوپ را بخورد و بعد غذا را. سر ما کلاه رفت. نان را داخل سوپ خرد کرد و مشغول به خوردن سوپ شد. وقتی که سوپ را خورد به من گفت: آقای حاجیزاده غذاها را حساب کنید و بعداً از من پولش را بگیرید. غذای آقا مهدی همان سوپ و نان بود. در صورتیکه آقا مهدی معمولاً غذای خوب میخورد اما وقتی پای بیتالمال به میان آمد سوپ و نان خورد. من خاطره برای شما تعریف نمیکنم. دارم از یک دیندار واقعی تعریف میکنم. مردی که حرف و عملش یکی بود. شهید زینالدین تمام رفتار و کردارش را بر روی منش امیرالمؤمنین(ع) بنا نهاده بود.
یک مرتبه همراه آقا مهدی سوار ماشین بودیم. من از داخل آیینه آقا مهدی را نگاه میکردم. ایشان به من گفت: از خدا چه چیزی میخواهی؟ جواب دادم: آقا مهدی من دوست دارم اول ازدواج کنم دینم کامل شود و بعد شهید شوم. به بچههای دیگر هم گفت شما از خدا چی میخواهید؟ یکی گفت: من از خدا میخواهم اول اسیر شوم و بعد شهید شوم. یکی از بچهها گفت: من دوست دارم مثل حضرت اباالفضل دستهایم قطع شود و بعد شهید شوم. هر کسی یک چیزی گفت. ما پنج تایی به آقا مهدی گفتیم: شما از خدا چه چیزی میخواهید؟ آقا مهدی جوابی داد که ما از خجالت آب شدیم. گفت:«من آن چیزی را از خدا میخواهم که خدا برای من میخواهد.» اگر من آن چیزهایی را که از آقا مهدی دیدم برای شما بگویم با خودتان میگویید حاجیزاده دیوانه شده است. چیزهایی که ما از زینالدین، احمد کاظمی، حسین خرازی و ... دیدیم متأسفانه برای جامعه امروز ما باورش سخت است. سینه ما پر از ناگفتهها از شهدا و دفاع مقدس است.
در زمان شناساییها برای شروع عملیات هوش و ذکاوت آقا مهدی وصفناشدنی بود. یک مرتبه بچهها برای شناسایی رفتند دو روزی شناساییشان طول کشید. وقتی برگشتند به آقامهدی گفتند: ما همه جا را شناسایی کردیم، 12 قبضه بود. آقا مهدی گفت: مطمئنید که 12 قبضه بود، 13 قبضه است. بچهها گفتند: ما دو روز تمام شناسایی کردیم مطمئنیم. آقا مهدی روی نقشه تمام قبضهها را به بچهها نشان داد. تیمی که برای شناسایی رفته بود موفق به شناسایی یکی از قبضهها نشده بود. بچهها میگفتند بعد از چند روز که مجدداً برای شناسایی رفتیم همان قبضهای را که آقا مهدی از روی نقشه نشان داده بود را پیدا کردیم. بعداً فهمیدیم قبل از اینکه بچهها برای شناسایی بروند آقا مهدی یکبار خودش منطقه را شناسایی کرده بود.
شهید زینالدین من را تنبیه هم کرده است. من چهل روز کانال میکندم. وقتی ما مشغول کانال کندن بودیم ایشان را میدیدیم با ما برخورد سردی میکرد. برای ما برخورد سرد آقا مهدی از کانال کندن بدتر بود.
*** دوراندیشی شهید زینالدین درباره کادر سپاه ***
خاطرم هست سال 62 بود که ایشان من را فراخواند. یک کاغذی به من داد و گفت با این کاغذ برو پرسنلی پیش بابامرادی بگو من را زینالدین فرستاده است. به آقا مهدی گفتم داخل این پاکت چی هستش؟ آقا مهدی گفت تو این را بده به بابا مرادی و کاری نداشته باش. من هم رفتم پرسنلی و کاغذ را به آقای بابامرادی دادم. کاغذ را باز کرد و گفت: آقای حاجیزاده این فرمها را پر کن. گفتم این چه فرمی است؟ بابامرادی گفت: تو دیگر پاسدار شدی! من گفتم: پاسدار شدم؟ گفت: بله! گفتم من میخواهم برگردم مغازهام آنجا کار کنم. برای چی پاسدار بشوم؟ من این فرم را پر نمیکنم. آقای بابامرادی گفت: صبر کن. یک امضا اینجا بکن و بعد برو اگر امضا نکنی آقا مهدی ما را بیچاره میکند. من هم همینجوری داخل کاغذ یک امضا کردم.
حدود ده روز بعد دیدم که یک حکمی به من دادهاند که شما از امروز پاسدار هستید و مبلغی را هم به عنوان حقوق مشخص کرده بودند. وقتی حکم را دیدم گفتم: بابا من پاسدار نیستم. من هنوز مغازهام را نفروختم. من مغازه آهنگری دارم کارهایم هنوز روی زمین است. به من گفتند: دیگر نمیتوانی کاری انجام بدهی تو پاسدار هستی و حق رفتن از سپاه را هم نداری، اگر آقا مهدی بفهمد ناراحت میشود و برخورد میکند. حالا دلیل پاسدار کردن ما این بود که آقا مهدی به این نتیجه میرسد که جنگ طولانی میشود و احتیاج به کادر دارد. این اتفاق فقط در لشگر 17 افتاده بود. آقا مهدی با محسن رضایی صحبت میکند و میگوید: جنگ دارد طولانی میشود ما احتیاج به کادر داریم. شما به من اجازه میدهید من یکسری پاسدار جذب کنم؟ آقا محسن موافقت میکند و به شهید زینالدین میگوید: شما یک نامه برای من بنویسید و درخواستتان را در آن درج کنید من هم روی نامه شما دستور میدهم. بعد از موافقت فرمانده سپاه آقامهدی 150 نفر مثل من را به عنوان پاسدار جذب کرد. لشگر ما دو کادر بالا داشت و دو کادر پایین استراحت میکردند. وقتی که نیروهای ما شهید یا مجروح میشدند از کادرهای ذخیره استفاده میکردند. لشگر 17 علی ابن ابیطالب تنها لشگری بود که احتیاج به پاسداران استان نداشت. این تدبیر آقا مهدی یکی از ابعاد نخبگی ایشان است.
محبوبیت ایشان به حدی بود که بعنوان مثال برای وضو گرفتن موقعی میرفت که کسی آن اطراف نباشد. انقدر بچهها او را دوست داشتند که چند مرتبه از شدت محبت و علاقه دور ایشان ازدحام کرده بودند در اثر همین ازدحام پیراهن ایشان پاره شده بود.
یکی دیگر از ویژگیهای آقامهدی اهمیت دادن به نظرات بود. بعنوان مثال برای شناساییها سه گروه را میفرستاد. این گروهها از یکدیگر خبر نداشتند که گروههای دیگری برای شناسایی اعزام شده اند. بعد از اتمام شناساییها مینشستند برداشتهای بچهها را میپرسیدند. در دفترچه خود این برداشتها را به صورت مثبت و منفی یادداشت میکردند. روشی را برای عملیات انتخاب میکردند که نقاط مثبت بیشتری داشت. به عقیده من ما نتوانستیم ایشان را خوب بشناسیم و شخصیت ایشان را برای جوانان معرفی کنیم. چون ایشان در ابعاد و علوم مختلف سرآمد بودند باید گروههای مختلفی بنشینند تا شخصیت ایشان را بررسی کنند.
خاطرهای از جانبازی ایشان بخاطر دارید؟
چندین مرتبه ایشان مجروح شدند. در یکی از این دفعات من در کنار ایشان بودم. آقا مهدی سوار بر موتور بود و من هم ترک ایشان نشسته بودم. یک مرتبه دیدیم پشت سر موتور ما خمپاره 120 منفجر شد. تمام پرههای چرخ موتور شکست. کاپشنهای هر دویمان از شدت موج انفجار پاره شد. اما یک ترکش هم به من اصابت نکرد. بعداً دیدم که یک ترکش به پای آقای مهدی اصابت کرده است. اما در آن لحظه آقا مهدی هیچ چیزی از اینکه مجروح شده بر زبان نیاورد و خیلی عادی برخورد کرد.
*** شجاعت شهید زین الدین ***
در جزیره مجنون هواپیماهای اسکات اگر موتور در حرکت در جاده میدیدند به سمت آن حملهور میشدند و شروع به تیراندازی میکردند. من به همراه شهید جواد دلآذر سوار بر موتور بودیم. از روبرو هم آقا مهدی داشت با موتور میآمد. هنگامی که به هم رسیدیم هواپیمای دشمن هم شروع به هجوم به سمت ما کرد. من به شهید جواد دلآذر گفتم: جواد مواظب باش هواپیماها حمله کردند. موتور را رها کردیم و در گوشه جاده پناه گرفتیم. وقتی که گرد خاک خوابید. دیدیم آقا مهدی بدون ترس سوار بر موتور دارد مسیر خود را ادامه میدهد. همانجا شهید دلآذر گفت: خوب شد رفت و به روی ما نیاورد وگرنه از خجالت آب میشدیم. هواپیماها به قدری به ما نزدیک بودند که خلبان آن مشاهده میشد. حالا شما شجاعت آقا مهدی را ببینید.
*** متانت شهید زین الدین***
شهید زین الدین در عین اینکه با بچهها صمیمی بود و خندهرو بود هیچ گاه اهل بیادبی و شوخی نامتعارف نبود. از شوخیهایی که آقا مهدی با رزمندگان میکرد این بود که بین هندوانه فلفل میگذاشت یا مثلا به بچهها گفته بود اگر کسی موقع خوردن غذا لقمه بزرگ برداشت یا علی بکشید. بین بچهها رسم شده بود وقتی کسی بیشتر از سهم خودش لقمه میگرفت همه یا علی میکشیدند. دهان ایشان هیچ گاه به کلام لغو آلوده نشده بود.
در برخورد با رزمندگان غرور نداشتند یا به قول معروف دیدگاه فرمانده به نیرو را نداشتند؟
خیر اصلا اینگونه نبودند. اما در موقع عملیات همه کارهاشان روی حساب و کتاب بود. جز منطق و استدلال حرفی را قبول نمیکردند. گاها ممکن بود بین آقا مهدی و رزمندگان بر سر مسائل فنی عملیات بحث هم شکل بگیرد. در بیرون از فضای عملیات برخورد ایشان به گونهی دیگری بود. معمولاً بین فرماندهان شوخیهایی در پشت بیسیم صورت میگرفت. آقا مهدی در اینجور مواقع فقط گوش میدادند و میخندیدند. همان فرماندهان وقتی به آقا مهدی میرسیدند نوع رفتارشان فرق میکرد و مودبانه با ایشان برخورد میکردند.
نمونه دیگری از شجاعت شهید زینالدین بخاطر دارید؟
در عملیات فتح المبین شهید زینالدین نیروی شهید حسن باقری در اطلاعات بود. بین بچههایی که برای شناسایی رفته بودند اختلافی بوجود میآید. شهید زینالدین اطلاعاتش از شناسایی را به احمد غلامپور فرمانده قرارگاه جنوب میدهد. احمد غلامپور گزارش و تحلیل شهید زینالدین را قبول نمیکند و گزارش بچههای خوزستانی را قبول میکند. احمد غلامپور به شهید زینالدین میگوید این چیزی را که تو میگویی 5 الی 6 کیلومتر پشت موقعیت دشمن است. پیاده که نمیشود این مسیر را رفت. تو چگونه خودت را به آنجا رساندهای؟ شهید زینالدین میگوید: من با موتور به شناسایی رفتم. غلامپور میگوید امکان ندارد دشمن در تمام یالها نیرو مستقر کرده است. شهید زینالدین میگوید من باموتور در تاریکی از این مسیر میروم. فردای آن روز شهید زینالدین یک شیئی که در بالای سنگر عراقیها بوده را به احمد غلامپور میدهد.
احمد غلامپور آن شیء را از طریق دوربین در بالای سنگر عراقیها دیده بوده، وقتی آن شیء را از آقا مهدی تحویل میگیرد همانجا میگوید عجب نیرویی است این مهدی زینالدین. همانطور که گفتم کارهایی که آقا مهدی در شناسایی انجام داده باورکردنی نیست. شجاعت از این بالاتر نیست که شما موتور را برداری سه کیلومتر از بین دشمن رد شوی و بعد کمینهای دشمن را هم رد کنی، بروی برای شناسایی و یک شیء را هم از بالای سنگر دشمن بیاوری تا ثابت کنی این منطقه چنین توان و استعدادی دارد. گفتن این شجاعت سخت است چه برسد به اینکه این کار بزرگ را انجام دهید. کسی که در جنگ بوده میداند این حرکت چقدر سخت است. ما در یک عملیات قدمشمار کردیم بیشتر از چهارده قدم نتوانستیم جلو برویم.
هر چقدر از شهید مهدی زینالدین بشنویم برای ما شیرین است اما به دلیل مشغله شما بیش از این مزاحم نمیشویم اگر نکتهای باقی مانده بیان فرمایید.
از این فرصت استفاده میکنم و چند جملهای درباره اتفاقات اخیر میگویم. از هیئات و سخنرانها و مادحین میخواهم که در کنار تعظیم شعائر اهل بیت جوانان ما را به معارف انقلاب و شهدا آشنا کنند. باید فضا به سمتی برود که جوانان مانند گذشته شهدا را الگوی خود قرار دهند. در ابتدای اغتشاشات و فتنه اخیر؛ در شهر قم هیئاتی که در آنها معارف انقلاب و شهدا مطرح میشد توانستند تشخیص بدهند که این ماجراها فتنهی دیگری است. ولیکن متأسفانه بعضی از هیئات دیر به ماهیت قضیه پی بردند. درخت اسلام همواره احتیاج به آبیاری با خونهای مطهر دارد تا سرزنده بماند.
در صدر اسلام خون پیشانی پیامبر ریخته شد بعد از آن خون پاک و مطهر حضرت صدیقه در بین کوچههای مدینه ریخته شد. همین طور ادامه یافت با شکافته شدن فرق سر حضرت امیرالمؤمنین و پاره پاره شدن جگر امام حسن و قیام عاشورا و این درخت همواره با خون شهدا آبیاری شده است. در زمان انقلاب شهدای راه نهضت خونشان ریخته شد. بعد از پیروزی انقلاب اسلامی شهدای دفاع مقدس، مدافعان حرم و مدافعان امنیت خونشان ضامن بقای حکومت اسلامی شد. به همین خاطر من نوعی هیچ نگرانی از این بابت ندارم. من حاجیزاده تکلیفم این است که در هیئت « اباعبدالله الحسین (ع)» شهر قم دو تا شاخص داشته باشم اولین شاخص ولایت و دومی شهداست. به امام سجاد گفتند: این راهی را که شما میروید پر از خطر و شهادت و زندانی شدن است. امام سجاد در پاسخ گفت: ما تکلیفی که گردنمان است را انجام میدهیم و اگر جوابی هم قرار باشد بدهیم با رسول الله است. امام خمینی هم برای ما تکلیف را مشخص کرد. آن هم این است که نگاهمان به دو لب حضرت آقا باشد و امر ایشان را اجابت کنیم و حافظ خون شهدا باشیم. ما اگر درست زندگی کنیم و دنبال مالاندوزی نباشیم دشمن نمیتواند از هیجانات جوانان ما سو استفاده کند. انشاالله این پرچم از دست مقام معظم رهبری به دست حضرت صاحبالزمان(عج) میرسد.