ناگفتههای همسر سرلشگر خلبان شهید «علی جهانشاهلو»
سعیده سجادی همسر سرلشگر خلبان شهید «علی جهانشاهلو» را میگویم که اکنون پس از گذشت 44 سال از شهادت همسر خود، هنوز مانند روز اول عاشق اوست. خاطرات خواندنی این بانوی استوار را در گفتوگو با «شاهد جوان» میخوانید:
خانم سجادی، در ابتدای شهید جهانشاهلو را برای مخاطبان ما معرفی بفرمائید.
شهید متولد سال 1329 در یکی از روستاهای اراک بوده است. دوره ابتدایی را در روستا و دوره راهنمایی را در اراک می گذراند. برای ادامه تحصیل به تنهایی به تهران می آید، استخدام نیروی هوایی و سپس وارد دانشگاه افسری می شود. ایشان برای گذراندن دوره نقشه کشی و عکاسی هوایی به آمریکا رفته و در بین همدوره ای های خود از کشورهای مختلفی از جمله پاکستان، عربستان، مصر و اسرائیل، رتبه اول را بدست می آورد. شهید بسیار باهوش بود و در آمریکا میگفتند خلبانی به اینجا آمده و تمام کاپها را به اصطلاح پارو کرده است. سال ۱۳۵۴ نیز دوباره به آمریکا اعزام شد.
ایشان در تبریز خدمت می کردند؟
بله، دوره خدمتش در تبریز و انسانی معتقد و متعهد بود.
چگونه با شهید آشنا شدید؟
ایشان با شوهر خواهرم نسبت فامیلی داشت و از این طریق با هم آشنا شدیم. سیزدهم اسفندماه ۱۳۵۷، به فاصله سه روز از خواستگاری، عقد کردیم. من سال آخر دبیرستان بودم. خاطرم هست که سرکلاس بودم، به دنبالم آمدند و برای خرید رفتیم.
سال ۱۳۵۸ ازدواج کردیم و من هم به تبریز رفتم. تصمیم داشتم ادامه تحصیل دهم اما انقلاب فرهنگی شد و تصمیم گرفتیم بچهدار شویم. در کنار ایشان زندگی خیلی خوب و با آرامشی داشتم. عاشق بچه بود. در رشته نجاری سررشته داشت و تخت و کمد فرزندمان را خودش ساخت. وقتی به خانه میآمد، به بالکن می رفت و مشغول ساخت آنها میشد.
از آن روزهای پرالتهاب سال 1358 و زندگی در تبریز برایمان بگویید.
در آن ایام قائله کردستان پیش آمد. ایشان افسر رابط نیروی زمینی و نیروی هوایی بود و مدام به سمت کردستان پرواز می کرد. از این که حالت جنگی آغاز شده است، اطلاع داشت اما چیزی بروز نمیداد.
بعد از ازدواج، مدام در حال پرواز بود. آخرین باری که با هم به تهران آمدیم، خیلی ناراحت بود. برای ایشان ماموریتی پیش آمد و من مجبور شدم به تنهایی با هواپیما به تبریز بازگردم. به پایگاه که رسیدم، ایشان به پیشوازم نیامده بود. از دوستش پرسیدم «علی» را ندیده اید؟ صدای هواپیماهای جنگنده می آمد. گفت «از صبح تا الان بار سوم است که پرواز کرده، هرچه به او می گوییم نرو، می گوید باید دفاع کنیم.» بسیار نترس و شجاع بود.
خلبانها لباس های مخصوص فشار دارند که جای ماسک روی صورتشان می ماند و باید بدن خود را بشویند. بعد چند ساعت با آن شکل و شمایل به خانه آمد. می خواستم به او غر بزنم اما دیدم حالش خیلی بد است. پرسیدم چه اتفاقی افتاده است. گفت:« آنقدر نیروهای دشمن به نیروهای ایرانی نزدیک بودند که مجبور شدم چندین مرتبه دور بزنم تا خطا نکنم و نیروهای خودمان را هدف قرار ندهم. الان نمی دانم خطا کرده ام یا نه.»
بعد از مدتی تماس گرفتند و گفتند نیروهای دشمن را هدف قرار داده است و خدا را شکر کردیم.
شهید جهانشاهلو، یک روز بعد از آغاز جنگ تحمیلی مفقود شدند. حال و هوای آخرین روز دیدارتان با شهید چگونه بود؟
آن روز، پایگاه را بمباران کردند و همه همسایه ها سراسیمه بودیم. شب به خانه آمد و همراهش لوازم نظامی بود. هیچگاه این نوع وسایل را به خانه نمی آورد. روی نقشه خاک عراق را نگاه می کرد. پرسیدم «می خواهی به آنجا بروی؟» گفت «من در مرز ایران و دریاچه رضائیه هستم تا از مرز هوایی دفاع کنیم.» از او خواستم مراقب خود باشد و اگر مجبور شد، هواپیما را رها کند و خود را نجات دهد زیرا همیشه می گفت نباید هواپیما را رها کرد و به اموال خسارت زد.
کمی خوابید و استراحت کرد. هنگام سحر بعد از نماز طبق عادت همیشگی که بعد از هر نماز قرآن می خواند، با خدا عبادت کرد. از من خداحافظی کرد و رفت اما دوباره برگشت. خداحافظیاش معنای خاصی داشت. علی رفت و دوباره صدای جنگنده ها بلند شد و همه هراسیمه بودند. وقتی سروصدا تمام شد و علی نیامد، با گردانش تماس گرفتم و گفتند هنوز برنگشته است. از آنجایی که در پایگاه زندگی می کردیم و خطرناک بود، ما را به خانه ای امن در شهر تبریز بردند.
هر بار تماس می گرفتم تا از ایشان سراغی بگیرم، به جواب نمی رسیدم. به خاطر شرایط بارداریام نمیتوانستند به من بگویند که سانحه دیده است.
شب که شد، بعضی از خلبانها آمدند و به خانوادهشان سر زدند اما ایشان نیامد. صبح تماس گرفتم و از آنها خواستم واقعیت را به من بگویند. گفتند که به خاک عراق رفته، هواپیمایش سانحه دیده اما ایجکت کرده است. ما صدای ایجکت را شنیده ایم، نگران نباشید. جنگ به زودی تمام میشود و آنها را مبادله می کنند. آن زمان اعلام کردند که مفقود شده است که روز اول مهرماه ۱۳۵۹ بود.
در ماه های آخر بارداری، چه خبر تلخی شنیدید...
بله، اتفاق بسیار شوکه کننده ای بود. با آن شرایط سخت بارداری با اتوبوس به تهران برگشتم و از آنجا تلاشم برای پیدا کردن علی شروع شد.
نهم آبان ماه، چهل روز بعد از مفقود شدن همسرم، زایمان کردم. انگار در برزخ بودم. از یک طرف شادمان از تولد پسرم و از طرفی برای همسرم بودم.
پسرم چهل روزه بود که از فرماندهی پایگاه تبریز با من تماس گرفتند. حال بچه را پرسیدند و گفتند یک خبر خوب دارند؛ منابع اطلاعاتی ارتش اطلاع داده بودند که همسرم زنده است و بارقه ای از امید در دلمان روشن شد. ما جزء اسرایی قرار گرفتیم که نمی توانستند با اسیرشان نامه نگاری کنند. پیگیری های ما ادامه داشت اما چون اطلاعاتی موجود نبود، به نتیجه نمی رسیدیم.
به اسرا نامه می دادیم و با رمز از آنها پرس وجو می کردیم. بعد از دوسال، صلیب سرخ نامه ای از بهداری عراق آورد که تعدادی از خلبان ها و چند اسیر دیگر در خاک عراق سانحه دیده و فوت کردهاند. اسم همسرم هم در آن لیست بود. بر اساس مدارکی که در دست داشتیم، پذیرفتن این لیست برای ما قابل قبول نبود.
زمانی که اسرا به کشور آمدند، به دیدار آنها می رفتیم تا ردی از شهید پیدا کنیم. زمان گذشت و بعد از سرنگونی صدام، تعدادی از اسرا مبادله شدند. پیکر ۵۳۱ اسیر فوت شده در خاک عراق را به کشور آوردند. در ستاد معراج بهشت زهرا (س) به دیدار پیکرها رفتیم. امکان شناسایی وجود نداشت اما آناتومی پیکری که به ما نشان دادند، شبیه پیکر همسرم بود. آنجا از ما آزمایش دی ای ان گرفتند و پنجم مردادماه سال ۱۳۸۱ پیکرها به خاک سپرده شد.
آیا معمای تاریخ شهادت شهید برای شما حل شد؟
هنوز اطمینان نداریم که شهید ۱۸ روز یا دوسال بعد از اسارت به شهادت رسیده است. در جمجمه شهید یک فرورفتگی وجود داشت که می گفتند احتمال دارد به ایشان تیر خلاص زده باشند.
چگونه از احراز هویت شهید مطمئن شدید؟
زمانی که شهید را آوردند، از ما تست دی ان ای گرفتند. در آن زمان به دلیل تحریم ها، جواب تست بعد از سه سال آماده شد و نتیجه آن مثبت بود.
خانم سجادی، با توجه به جوان بودن شهید به نظر شما جوانان چگونه می توانند شهیدان را الگوی خود قرار دهند؟
در دوران جنگ تحمیلی، جوانها با رشادت به جبهه می رفتند. شهدا انسان هایی خاص هستند. این که مردی زن باردار خود را رها کند، کار راحتی نیست اما همسرم نمی توانست نسبت به کشورش بی تفاوت باشد.
شهدا با ازخودگذشتگی به کاری که می کردند، باور داشتند و هرکدام یک الگو هستند بنابراین جوانان با تاسی از سیره شهدا، مسیر درست را پیدا می کنند. در این سالها با تمام مشکلات من رشد کردم زیرا ایثار و فداکاری را از همسرم آموختم. نبود ایشان علی رغم تمام تلخیها، نعمت بوده است. شهید برای من رشد سازنده ای داشت و با او زندگی کرده ام. در تمام شرایط حامی ما است. من همراه پسرم، ادامه تحصیل دادم و تا مقطع کارشناسی ارشد رشته طراحی پارچه و لباس در دانشگاه الزهرا (س) درس خواندم.
و توصیف شما از شهید جهانشاهلو...
ایشان موجودی بینظیر و برای من مصداق انسان کامل و والا بود. مرگ امتحانی است که انسان تجربه نکرده اما انتطار از آن سخت تر است و من پس احراز هویت شهید رسالتم را پایان رساندم.