حساب کاربری

شیرین‌ترین عضو خانواده

تعداد بازدید : 54
تاریخ و ساعت انتشار : جمعه 30 آذر 1403 00:24
گردآورنده: لیلا قاسمی

کوچک که بودم یعنی درست وقتی دو سـالم بود، مادربـزرگم به رحمت خدا رفت و پدر بزرگم پیش ما ماند.
پـدرم او را با عشق پیش خودش آورد تا پدربزرگ آخرین سال‌های عمرش را با شادی کنار فرزند و نوه‌هایش سپری کند. باورتان می‌شود من تا سال‌ها فکر می‌کردم تنها بچه‌ای در دنیا هستم که دو تـا بابا، یک جا، در یک خـانه دارم؟!
خوب یـادم هسـت سـال‌هـا قبـل، وقتـی پدربزرگ هنـوز جوان بود، من از او لغت‌های جدید یاد می‌گرفتم و حالا پدربزرگ هر روز که می‌گذرد، خیلی از همان لغت‌ها را فراموش می‌کند. کودک که بودم، با ذوق و شوق پدربزرگ دندان‌های شیری‌ام دانه‌دانه درمی‌آمد و حالا که نوجوان شده‌ام دیـگر بی‌دندان نیستم ولی دندان‌های دائمی پدر بزرگ با پیر شدنش می‌افتد و او روز به روز بی‌دندان‌تر می‌شود. غـذاهـای مـن از فــرنـی و سـوپ و غذاهای آبکی که در اویـل کـودکی می‌خوردم تبدیل به پلو و چلو  شده است و غذاهای پدر بزرگ  تبدیل بـه آش و سـوپ و آبگــوشت می‌شـود. 
و این جوری بود که فهـمیدم او روز به روز پیرتر و من روز به روز بـزرگتر می‌شوم.

یادم می‌آید که زمستان بود و هوا سرد و برفی. همه چیز عالی بود تا اینکه پدربزرگ سرما خورد. همه می‌دانستیم که  مریضی پدربزرگ مسـاوی است با  بد غـذایی، بهانه گیر شـدن  و خلاصه رفتن شور و حال از خانه. پس  مامان و بابا  بعد از کلی دکتر  و دوا  و آمپـول،پدربزرگ را بستند به آب میوه، فـرنی و نوشیدنی‌های گـرم. آن  روز  وقـتی پدر بزرگ بی‌حال  و بهانه‌گیر توی جایش خوابید، کمی پـهلو به پهـلو شد و وقـتی دید خوابـش نمی‌بـرد، درخـواست چای کرد. همه می‌دانستیم پدربزرگ بیشتر چای را به خاطر قندش می‌خورد تا خودش، اما در آن موقعیت هیچ‌کس جرأت اعتراض نداشت و او با خیال راحت دو سه تایی قند با چای‌اش خورد.

ما  یـک  خـانواده پر جـمعیت  هشـت نفره هستـیم که گاهی به خاطر مشغله‌های کاری زیاد  مادرم، غذا را از بیرون تهیه می‌کنیم. آن روز هم جز خواهر کوچکم که نوپا بود و غذایش جدا و پدربزرگ که مریض بود، قرار شد بعد از مدت‌ها پیتزا از بیرون سفارش دهیم. مطمئن بـودیم پـدر بزرگ با آن حالـی که دارد به اطراف تـوجهی نـکرده و متوجه خوردن پیتزای ما نمی‌شـود. پس مامان سوپ داغ را جلوی او گـذاشت و جعـبه پیـتزا را جلوی ما و همه مشغول خـوردن غذا شدیم. پـدربزرگ بی‌حال کنار سفره نشست و یکی دو قاشقی سوپ خورد و بعد به جعبه پیتزای ما خیره شد. همه در دلمان ناراحت بودیم که او نه تنها اشتها بلکه توانی بـرای خـوردن سوپش هم ندارد. مادرم بی‌اشتـهایی پـدربزرگ را که دید اشـک در چشـمانش جمع شد و گفت:«آخـه اگه این سوپ رو هم نخـورید کـه حـالتون خـوب نمی‌شه.» پدربـزرگ بـا همان چـشمان بی‌حال و دستان لرزان و صدای گرفته چـیزی گفت که همه خیالمان راحت شد که حالش رو به بـهبود است: «این سوپ برای آدم مریضه. من الان فقط پیتزا با سس قرمز میل دارم.» 
 

  • جدیدترین ها
  • پربازدید ها