به مناسبت 13 آبان؛
سالها بعد...
به گزارش گروه شاهد جوان، خیابان جلوی سفارت شلوغ بود. مردم بیشتر ماسک زده بودند. اما خیلیها هم نزده بودند و در این هوای سرد، بخار مثل موجودی شفاف و پر پیچ و تاب از دهانشان بیرون میزد و زود محو میشد. جوانی با عجله از کنارم رد شد. پلاکاردی دستش بود. نوشتهاش را نتوانستم بخوانم اما هر چه بود. برای همین روز بود. جلوی در سفارت جمعیت بیشتر جمع شده بودند. از ترس کرونا جلو نرفتم. دوربین را روی شعار پلاکاردها تنظیم کردم. مرگ بر آمریکا و مرگ بر اسرائیل در رنگ های پرچم ایران جان میدادند. برایم جالب بود که یک روز در سه سال متفاوت حوادث مهمی داشته باشند. جالب تر آنکه دانش آموزان نقش اصلی آن را داشته باشند. برایم عدد سیزده معنی دیگری پیدا کرد.
-کجایی دختر سر به هوا؟!
دستی به شانهام خورد. با صدای مهشید، به عقب برگشتم. لبخندش بیشتر کش آمد. منتظر جواب نبود. خودش میدید که این جا هستم، با یک دوربین حرفهای و کلی آدم که جلوی در سفارت جمع شده بودند. اما سوژه دلچسبم را هنوز پیدا نکرده ام. با اشاره مهشید چند عکس از جوانهایی چفیهای که بین جمعیت خودنمایی میکردند، گرفتم.
- همیشه نماد انقلاب هستند.
دوربین را روی چفیه و چادر دختر جوانی که لبخندش برق چشم هایش بیشتر کرده بود، زوم کردم. دختر با خوش رویی گذاشت از چند زاویه، عکسش را بگیرم.
-رو سایت میگذاری؟
با سر جواب سئوالش را دادم. اما مهشید جامع و کامل جواب داد:
-هم رو سایت میرود، هم توی مجله چاپ میشود.
دختر دهان باز کرد که چیزی بگوید که مهشید مرا به جلو هل داد.
-بدو که یک سوژه تاپ پیدا کردم.
نگاه من و دختر رد انگشت مهشید را گرفت و رسید به پسر جوانی که با تیپ دهه چهل و پنجاه و چند جلد کتاب کهنه کنار دیوار سفارت ایستاده بود و ژست گرفته بود. چند دوربین دورش اش کردند. دخترخندید.
-چه سوژه تاپی!
اما مهشید خودش را تک و تا نینداخت.
-مریم، بی عرضه است وگرنه زودتر از بقیه عکس می گرفت.
دستم را گرفت و دنبال خودش کشید.
-مثل ماست وایسادی میخواهی عکس حسابی بگیری؟!
تا جلوی در سفارت به زور خودمان را از لابه لای زن و مردها رد کردیم. شعار مرگ بر آمریکا که بلند شد مهشید، جوانی را نشان داد که کاغذهای رشته رشته شده، به لباسش چسبانده بود. نوشتههای روی کاغذها درشت بود. آمریکا اُم الفساد قرن است. باز دوربینها زودتر از من رسیده بودند. به ناچار چند عکس گرفتم. باید می گشتم دنبال سوژه ای که از چشم بقیه دور باشد. اما کجا باید سوژه ناب و دور از چشم را پیدا می کردم؟ صدای شعارها بلندتر شد. یک مرتبه جمیعت موج برداشت. چند دختر جوان که نزدیکم ایستاده بودند، از موج جمعیت که پشت سرشان بود، روی هم افتادند. یکی شان که کنارم بود بهم خورد. خواستم خودم را نگه دارم که نشد. تعادلم را از دست دادم. افتادم توی جوی آب. با خنده بازویم را گرفت.
-مواظب دوربینت بیشتر از خودت باش.
برای اعتراض خواستم به مهشید بگویم موقع عکس گرفتن حواست به من باشد که، دیدم نیست. فکر کنم موقع فشار جمعیت از من دور شده بود. شاید هم از قصد خودش را گم و گور کرده بود تا بهش نق نزنم. دختر از جوی آب بیرونم کشید.
-عکاس باشی باید بیشتر مراقب باشی.
از حرصم با اخم بازویم را از دستش بیرون آوردم.
از جوی آب که بیرون آمدم صدای گریه بچهای نگاهم را زیر سایه درخت کشاند. مادر جوان با قربان صدقه میخواست نوزادش را آرام کند. چند عکس که ازش گرفتم تازه متوجهام شد. نوزاد با دیدن من و دوربین گریه یادش رفت. با چشمهای سیاه و درشتش خیره نگاهم کرد. برق زندگی در چشمهایش موج میزد. دلم هوس کرد بغلش کنم اما مادر جوان دستهای حلقه شده اش را دور لباس سرخ نوزاد محکمتر کرد. حمایت مادرانهاش برایم جالب بود. برای لحظهای بهش حسودیم شد. لپ نرم نوزاد را که فشار دادم دهان بی دندانش کش آمد. چشمهایش بهم خندید. با زبان بی زبانی پرسیدم:
-مادرت چند سالش هست که مادر تو شده است؟..فکر نکنم از من بزرگ تر باشد؟
از فکر خودم تعجب کردم میان این جعمیت چه جای فکر کردن به مادر شدن بود. نوزاد به جای جواب سئوال نپرسیدهام، دست دراز کرد. بند دوربین را کشید. از زوری که داشت، خوشم آمد. باور نمی کردم این دستهای کوچک این قدر توان داشته باشند. این دستهایی کوچک میخواست دوربین را از گردنم بیرون بیاورد. تلاش او ادامه داشت که مادر جوان پشت سرم را نشان داد:
-آجی اومد!
سرچرخاندم. به لباس فرم دختر بچهای رسیدم. موهای بافته سیاهش از زیر مقعنه سورمه ای رنگ بیرون زده بود. پرچم ایران را که دستش بود، جلو صورت نوزاد گرفت و تکان تکان داد. نوزاد دو دستش را آغوش کرد برای او. دختر در آغوش خواهرش جای گرفت.
-عکس بگیر خِنگ خدا.
با تشر مهشید به خودم آمدم. تند تند عکس گرفتم. پرچم بین دستهای دو خواهر جابه جا میشد. باز به مادر شدن فکر کردم. به این که فقط عکس میگیرم و گذر زمان را از یاد بردهام اما بعضی ها خوب بلدند زمان را فراموش نکنند.
-او دوتا بچه دارد؟ ...من کجا و او کجا؟
به دختر بچه نگاه کردم. با آن لباس فرم مدرسه اش. به این که چهقدر به نسلی که قرار است بیاید فاصله دارم. به دانش آموزی فکر کردم که قرار است در سیزده آبان سالهای بعد چه کاری را رقم بزند.
نویسنده: فاطمه بختیاری
انتهای پیام/