زهرا وقتی که از مدرسه برگشت، رفت توی اتاقش و بیحوصله پشت پنجره نشست.
گنجشکها بال میزدند و شادی میکردند. یک گنجشک پر کشید و آمد پشت پنجره نشست.
زهرا گفت: «خوش به حالت گنجشک کوچولو که شاد هستی! من دلم خیلی برای پدرم تنگ شده.
قرار است از طرف مدرسه ما را به موزهی شهدا ببرند اما باید از پدرمان رضایتنامه داشته باشیم.
ولی پدر من رفت سوریه تا با دشمنهای حرم حضرت زینب (س) بجنگد و دیگر برنگشت.
مادرم میگوید: پدرم رفته بهشت.»
زهرا کوچولو کمکم خوابش برد. زهرا توی خواب دید که گنجشک پر کشید و رفت تا پیش پدر.
پدر چیزی به گنجشک گفت و بعد گنجشک دوباره پیش زهرا برگشت.
زهرا هنوز خواب بود.
گنجشک با خوشحالی گفت: «پدرت رضایتنامه را گذاشته داخل دفتر نقاشی.»
زهرا از خواب پرید و رفت دفتر نقاشی را باز کرد. یک ورقه لای دفتر بود.
دستخط خود بابا بود که نوشته بود: «میدانستم روزی به رضایتنامه نیاز داری، من
به فکرت بودم و موقع رفتنم برایت نوشتم. باز هم کار داشتی به من بگو.
من در بهشت به یاد تو هستم.» زهرا عکس پدر را روی قلبش گذاشت و
با خوشحالی فریاد زد: «حق با مامان است، شهدا زندهاند.»