به گزارش گروه شاهد نوجوان، حضرت ابراهیم (ع) عادت داشت که تنها سر سفره ننشیند. روزی مهمانی نیامد. از خانه بیرون آمد و پیرمردی را پیدا کرد و به او گفت: امروز بیا تا به خانهی من برویم و با هم غذا بخوریم.
پیرمرد دعوت پیامبر خدا را قبول کرد و به خانهی آن حضرت آمد.
ابراهیم (ع) فرمود سفره را پهن کردند و چون اول باید میزبان دست به طعام دراز کند، حضرت خلیل (لقب ابراهیم علیه السلام)، بسم الله الرحمن الرحیم گفت و دست به طعام دراز کرد اما آن پیرمرد بدون اینکه نام خدا را ببرد، به خوردن طعام مشغول شد.
ابراهیم فهمید که پیرمرد کافر است و روی خود را ترش کرد؛ یعنی اگر از اول میدانستم کافر هستی، دعوتت نمیکردم.

پیرمرد هم غذا نخورده، بر شترش سوار شد و به راه افتاد و به سوی مقصد خود روانه شد.
دراین هنگام خطاب رسید: ای ابراهیم! بهترین نعمتها را که جان است، به این پیر دادم و صد سال است او را که کافراست، روزی می دهم. اما تو یک لقمهی نان را از او دریغ داشتی؟
برو و او را بیاور و از او عذر بخواه تا با تو غذا بخورد. ای ابراهیم! نباید انسان طوری رفتار کند که مهمان غذا نخورده از سر سفرهاش برخیزد و برود.
ابراهیم (ع) به دنبال پیر رفت و از او عذرخواهی کرد و گفت: بیا برویم. من گرسنه ام و تا تو نیایی، غذا نمی خورم. می خواهی بسم الله بگو، می خواهی نگو.
پیرمرد پرسید: تو اول مرا راندی. حالا چه باعث شد که آمدی و مرا بدین حال به منزل دعوت می کنی؟
ابراهیم (ع) گفت: خدای تعالی مرا عتاب کرد و درباره تو فرمود من صد سال است او را روزی داده ام و باز هم می دهم؛ ولی تو یک ساعت تحمل او را نداشتی و او را رنجاندی؟ برو و او را راضی کن و به منزل بیاور و از او توقع بسم الله گفتن نداشته باش.
پیرمرد اشکش جاری شد و گفت:عجب! آیا خدا اینگونه با من معامله می کند.
بعد هم گفت: ای ابراهیم! دینت را برمن عرضه کن.
پیرمرد در آن روز توبه کرد و خداپرست و موحد شد.
منبع داستان: کتاب «محجه البیضاء»، جلد هفتم ، صفحه 267
انتهای مطلب/