به گزارش شاهد نوجوان، منصور هرگز فکرش را هم نمیکرد که از یک عراقی اسیر، حسابی رودست بخورد.
همانهایی که وقتی صدای محکم منصور را شنیده بودند، با ترسی که در چشمهایشان خانه کرده بود، یکییکی آمده بودند از سنگرشان بیرون؛ دستهایشان را برده بودند پشت گردن اما با دیدن جُثه کوچک او، حسابی جا خورده بودند.
لابد نگاه به قد و قامتش کرده بودند. دیده بودند پشت لبش سبز هم نشده، پس میتوانند راهی برای فرار از دستش پیدا کنند.
ماجرا برمیگشت به شبی که همه گردان باید بی سروصدا چند کیلومتر راه میرفتند تا برسند به شیاری که از مدتها قبل، شناسایی کرده بودند و از همانجا، باید میزدند به خط دشمن. دستور بود که تا برسند به خط، بیسیمها خاموش باشد و تا آن موقع، کارها را بسپارند به منصور که چالاک و تیز و بز بود.
منصور شده بود پیک و مدام باید به همه جای ستون که لازم باشد، میرسید.
آن شب فرمانده با پیچ و خمی که به ابرو انداخته بود، چشمهایش را تیز کرد به صفحه ساعتش. یازده و نیم شب بود. سرش را برگرداند سمت ستون پشت سر و آرام صدا زد: «پیک!»
منصور تکانی به جثه کوچکش داد و سریع خودش را رساند به ابتدای ستون.
ـ بله آقا مهدی.
ـ به بچهها بگو سرقدمها را تندتر بردارند.
منصور برگشت و رفت پیش اولین نفر. همان را گفت و گفت: «... همدیگر را گم نکنید!»
نفر اول ستون، برگشت سمت دومی و او هم به سومی و... گامهایش را محکمتر و تندتر برداشت.
چند ساعتی بود که از خاکریز خودی، راه افتاده بودند. ستون، در دل تاریکی، به راهش ادامه میداد و پیش میرفت. مهدی فرمانده گردان بود. او بود که داشت ستون را هدایت میکرد سمت هدفی که مشخص شده بود.
هنوز بیسیم ها کار نیفتاده بودند و بیشتر کارهای ارتباطی، با پیک گردان یعنی منصور بود و تا آغاز عملیات، باید همراه فرمانده گردان حرکت میکرد.
ناگهان منوّری در آسمان ترکید و آن اطراف را روشن کرد.
همه نشستند و چشم دوختند به نوری که آویزان به چیزی، میآمد پایین و پایینتر. منصور میتوانست پیشانیبندهای سبز و قرمز بچهها را ببیند. ستون، داخل شیاری بود که پهلو داده بود به دو تپه موازی هم.
منوّر هر چه قدر پایین میآمد، نور آن ستاره شوم، رو به افول میرفت. از آن فاصله دور هم میشد صدای سوختنش را شنید.
خاموش که شد، ستون دوباره در سیاهی فرو رفت.
چشمهای منصور هنوز به سیاهی عادت نکرده بود که سوت خمپارهای در گوشهایش پیچید. همه، خیز برداشتند روی زمین. زمین با صدای مهیب انفجار، لرزید. همهمهای بین ستون شنیده شد. صدای فرمانده، منصور را به خودش آورد.
ـ پیک!
منصور سریع خودش را رساند به فرمانده. داشت با کنجکاوی به انتهای ستون نگاه میکرد.
ـ برو ببین چه خبر شده؟!»
منصور گوشه چفیهاش را به پشت انداخت و دوید تا خبر بیاورد. ستون ایستاده بود و همه با کنجکاوی نگاه به انتهای ستون میکردند.
منصور به انتهای ستون که رسید، از تعجب خشکش زد. ستون از هم پاشیده بود و بوی خون و سوختگی میآمد. چند نفر افتاده بودند و آرام ناله میکردند.
امدادگرها آمدند و بی سروصدا، آنها را کشیدند از ستون بیرون. لابد با صدای خمپارهای که سرزده و بیخبر آمده بود، فهمیده بودند ممکن نیست اتفاقی نیفتاده باشد.
کمی بعد، ستون دوباره به راهش ادامه داد ولی به خاطر زخمیها و حرکت کند امدادگرها، حرکتش کند شده بود. چارهای غیر از این نبود. دستور فرمانده بود. خواسته بود مجروحین در جلوی ستون حرکت کنند تا از بقیه افراد، عقب نمانند و توی دشت گم نشوند.
ستون به آرامی در حرکت بود که ناگهان فرمانده نشست و با اشاره دستش، تمام ستون هم بدون سروصدا نشستند. منصور با پنجه پا خودش را رساند به فرمانده که گوش تیز کرده بود و اطراف را میپایید.
صدای چند عراقی بود. فرمانده سرش را برد سمت گوش منصور و آرام گفت: «به بچهها بگو، خوردیم به کمین دشمن. مواظب باشید و با دعای وجعلنا1، آرام و بیصدا حرکت کنید!»
[1] - از پس و پیش آنها صدّی قرار دادیم و بر چشم و هوششان هم پرده افکندیم تا چیزی نبینند.
منصور با چند خیز کوتاه، رفت به اولِ ستون و پیغام را رساند. میدانست پیغام، خیلی سریع به آخرین نفر خواهد رسید.
برگشت پیش فرمانده و در دل، شروع به خواندن دعا کرد. کنارش نشست تا همه از مقابلش بگذرند. بارها معجزات همین آیه را از دیگران شنیده بود.
ستون با آیهای که زیرلب زمزمه میکرد، به آرامی درحرکت بود. سنگر کمین، بالای تپه بود و فاصله چندانی با ستون نداشت.
آخرین نفر که از سنگر کمین گذشت، هر دو نفس راحتی کشیدند. دویدند و رسیدند به اول ستون. کمی بعد، از شیار گذشتند و رسیدند به میدان مین که ابتدای خط اصلی بود. فرمانده که نشست، همه ستون نشستند و سلاحهایشان را آماده کردند تا بزنند به خط دشمن. تخریبچیها دست به کار شدند تا مینها را خنثی کنند. دشمن گاه و بیگاه بی هدف به آن سمت و اطراف آنجا شلیک میکردند تا اگر نیرویی ناغافل از کمین گذشته و درحال پیشروی است، با این گمان که عملیات لو رفته، ازخودشان عکسالعملی نشان بدهند و درگیر شوند. گلولههای رسام، تنپوش سیاه شب را میخراشید و گاه، میخورد به تخریبچیهای داخل میدان مین. آنها که اگر تیر هم میخوردند، تا بازشدن میدان و خنثی کردن و پاک کردن مینها نمیتوانستند آه و ناله بکنند تا مبادا قبل از عبور گردان از آن میدان، دشمن بویی از حضورشان ببرد و عملیات لو برود.
میدان مین که پاکسازی شد، با اشاره دست فرمانده، ستون حرکت کرد.
کمی بعد، صدای چند انفجار آمد. بچههای گروه تخریب، ضامن نارنجکها را کشیده بودند و پرت کرده بودند سمت اولین سنگر دشمن. چند عراقی با وحشت و اضطراب، به این سو و آن سو میدویدند و داد میزدند: «ایرانی! ایرانی!»
بیسیمها روشن شده بود و رمز عملیات، گفته شده بود. منصور مأموریتش را که پیک گردان بود، انجام داده بود و حالا باید میرفت سمت سنگرهای دشمن. دشمن، حسابی غافلگیر شده بود. بارانی از گلوله از هر سمت میبارید و آسمان آنجا را مثل روز، روشن کرده بود. منصور با احتیایط، اطراف را زیرنظر گرفت. بین آن همه سنگر بتونی یا خاکی، چشمش به سنگر تیرباری افتاد که از از گوشه میدان، بیوقفه روی سر رزمندهها آتش میریخت. تنها سنگری بود که آتش بسیار سنگینی داشت و بیشتر رزمندهها را زمینگیر کرده بود. فکری به خاطرش رسید. با جُثه لاغر و کوچکی که داشت، میتوانست بدون این که دیده شود، از بین سنگرها بگذرد و به آن سنگر برسد. خشاب سلاحش را عوض کرد و سینهخیر خودش را به سمت راست میدان کشاند.
تیربار، همچنان مغرور و بیباک، یکهتاز میدان بود و صدای نکرهاش گوشش را میآزرد. منصور از پیچ و خم چند سنگر که گذشت، روی دو زانو نشست و به راهش ادامه داد. تیربار عراقی همچنان حرف اول میدان را میزد.
منصور رسید به پشت همان سنگر. یک سنگر اجتماعی بود. آهسته به جلوی سنگر خزید. کسی بیرون سنگر نبود. لابد همه خیالشان از سنگر بتونی راحت بود و مطمئن بودند که جانپناهی محکمتر از آنجا نیست. منصور حالا دیگر صدایشان را هم میشنید. نارنجک را از فانوسقهاش درآورد. خواست ضامنش را بکشد و بیندازد داخل سنگر، اما فکری به ذهنش رسید. کمی صبر کرد و وقتی صدای تیر برای لحظاتی قطع شد، منصور حدس زد فرصتی که منتظرش بود، همین زمان است.
فهمید مشغول جاگذاری نوار فشنگ هستند. نباید درنگ میکرد. نکرد. پرید جلو و اسلحه را گرفت سمتشان و داد زد: «الله اکبر!»
داخل سنگر، روشن نبود اما منصور میتوانست تشخیص بدهد که چند نفرند و هر کدام کجای سنگر هستند. مردی که ایستاده بود پشت تیربار و پشتش به منصور بود، با شنیدن صدا، بشدت جاخورد و هراسان دستش را برد بالا. چند نفری هم که کنارش ایستاده بودند، همین کار را کردند. منصور نوک اسلحهاش را سُر داد سمت آنها و داد زد: «بیایید بیرون! زود!»
اولین نفر که از سنگر بیرون آمد، همان موقع حاجمهدی نیز همراه چند نفر دیگر خودشان را به آنجا رساندند.
لابد تعجب کرده بودند که قطع ناگهانی شلیک مداوم تیربار، نمیتواند بیدلیل باشد. فکرش را هم نمیکردند کار منصور باشد. عراقیها با دیدن منصور، که اسلحهاش را به سمتشان گرفته بود، جا خوردند و نگاه به هم کردند. حاجمهدی نگاهش را از عراقیها برداشت و رو به منصور گفت: «آفرین پسر! البته کار خطرناکی کردهای!»
منصور با خنده، اشاره به عراقیها کرد و گفت: «آقامهدی، این بیچارهها که ترسی ندارند! میبینی که...»
عراقیها شش نفر بودند. هیکلی و نسبتاً چاق و درشت. حاجمهدی منصور را به دیگران نشان داد و گفت: «تو رو خدا میبینید! این شش نفر با چه ذلّتی تسلیم این بچه بسیجی چهارده ساله شدهن!»
بعد هم دوباره به چهرة خندان منصور نگاه کرد و با تحسین گفت: «الله اکبر!»
از سنگر که فاصله گرفتند، یکی از رزمندهها نارنجکی به داخل آن انداخت. سنگر از درون، با صدایی مهیب و تکانهای شدید، منفجر شد. حاجمهدی اشاره به عراقیهایی کرد که هنوز دستهایشان پشت گردنشان بود. پرسید: «حالا با اینها چه کنیم؟!»
منصور یکهو یاد زخمیهای گردان افتاد. پرسید: «راستی، زخمیها...»
حاجمهدی گفت: «همه را فرستادیم عقب.»
و اشاره کرد به چند اسیر عراقی و دوباره گفت: «اینها...»
منصور اسلحهاش را گرفت بالا و گفت: «شما بهتره بروید و به بقیه کارها برسید. خودم اینها را میرسانم خاکریز و تحویل بچهها میدهم.»
حاجمهدی پرسید: «مطمئنی مشکلی پیش نمیآد؟»
منصور به علامت تأیید، سر تکان داد و گفت: «اوهوم. آره حاجی. خیالت تخت!»
بعد هم نوک اسلحه را گرفت سمت اسیرها و راه را نشان داد. گفت: «اذهب نامردهای بعثی! اذهب! یالا!»
بعد هم همراه آنها راه افتاد. آنها هنوز دستهایشان پشت گردنشان بود. منصور برای لحظهای دلش به حالشان سوخت. داد زد: «میتوانید دستهایتان را بیندارید پایین!»
آنها حرفش را نفهمیدند. با تعجب نگاه به هم کردند. منصور فهمید که نفهمیدهاند. آرام، رفت سمتشان و دست یکی از آنها را گرفت و آورد پایین. گفت: «دستها پایین! فهمیدید؟»
بقیه با تردید و ترس، دستهایشان را آوردند پایین و راه افتادند به سمتی که منصور نشان داده بود.
آن اطراف، هنوز به طور کامل پاکسازی نشده بود و در گوشه و کنار، سلاحها و مهمات زیادی به چشم میخورد.
به ابتدای شیار که رسیدند، منصور یاد تخریبچیهایی افتاد که آن شب، با شلیکهای کور عراقیها زخمی یا شهید شده بودند. به این فکر کرد که وقتی با آن شش اسیر به خاکریز رسید، برود پیش زخمیها و بگوید با سنگر تیربار چه کرده و چند بعثی عراقی را اسیر کرده است.
در همین فکرها بود که یکهو صدای حاجمهدی را شنید که داشت از پشت سر، صدایش میزد. به آنها که رسید، گفت: «به خاکریز که رسیدی، به محسن بگو برای دفع پاتک دشمن، نیاز به نیروی تازهنفس داریم. اینم بگو بهش که...»
هنور حرفهای حاجمهدی تمام نشده بود که ناگهان یکی از عراقیهای اسیر، خیز برداشت به یک سمت و اسلحهای را که روی زمین افتاده بود، برداشت و به سمت آن دو گرفت. منصور نفهمید از اسیر بعثی رودست خورده است. با دیدن تفنگی که دست او بود، رنگ صورتش پرید و از حیرت خشکش زد. حاجمهدی هم از سرعت عملِ اسیر عراقی و کاری که کرده بود، یکهای خورد. اسیر عراقی لبخند تلخی به لب داشت و داشت به عربی چیزهایی میگفت. بعد هم با غیظ، ماشه را چکاند. صدای تقهای خشک از اسلحه شنیده شد اما تیری شلیک نشد. اسیر عراقی با خشم، گلنگدن را کشید و دوباره ماشه را چکاند. این بار هم جز صدای تقهای خشک، صدایی شنیده نشد. پنج نفر اسیر دیگر هم، حیران از آن حرکت همقطارشان، مات و مبهوت به او و حرکات عصبیاش نگاه میکردند.
قبل از اینکه حاجمهدی تکانی به خودش بدهد وکاری بکند، منصور سریع خودش را رساند به همان مرد. ترس عمیقی از گودی چشمانش بیرون زده بود. دستهایش خودبهخود میلرزیدند. به اسلحه منصور چشم دوخته بود و مردد این پا و آن پا میکرد. منصور درماندگی و هراس از مرگ را از چشمهایش میخواند. لابد منتظر شنیدن تیری بود تا بیفتد و بمیرد. منصور یاد میدان مین و رزمندههایی افتاد که با تیرهای بیهدف همانها زخمی شده بودند اما نالههایشان را مخفی کرده بودند تا عملیات لو نرود.
به خودش نهیب زد و خشمش را خورد. بعد هم به آرامی اسلحه را از دستهای لرزان اسیر گرفت و اشاره به همقطارانش کرد تا برود پیش آنها. بعد هم برگشت پیش حاجمهدی.
اسیر، حیران از کاری که منصور کرده بود، مات مانده بود و داشت میلرزید. همانجا زانو خم کرد و به زمین نشست. با دستهای لرزانش، چنگ به موهایش زد و از ته دل، هق زد.
نویسنده: یوسف قوجُق
انتهای مطلب/