به گزارش شاهد جوان، تا آن موقع نمیدانستیم با تفنگ دو لول مش ولیالله هم میشود هواپیمای دشمن را کلهپا کرد! بمباران شهرها شروع شده بود و صغیر و کبیر در میان ترس و دلهره دستوپا میزدند. رادیو هم روزی چند بار مردم را با آژیرهای قرمز و سفید آشنا میکرد: آژیر قرمز سه دقیقه بود و صدایش هر ده ثانیه کم و زیاد میشد، اما صدای آژیر سفید یا وضعیت عادی یکنواخت بود. هر روزِ خدا صدای گوینده رادیو مو بر تن مردم سیخ میکرد: توجه! توجه! علامتی که هماکنون میشنوید اعلام خطر یا وضعیت قرمز است. معنی و مفهوم آن این است که حمله هوایی انجام خواهد شد. محل کار خود را ترک و به پناهگاه بروید.
محکمترین پناهگاه اهالی لبِ خط راهآهن، زیرپله خانههایشان بود. برای همین ترجیح میدادند به جای ماندن زیر آوار، بریزند وسط کوچه و خیابان، زل بزنند به دل آسمان و با پیدا کردن هواپیمای دشمن در میان ستارهها، قدرت بینایی خود را به رخ یکدیگر بکشند! در این میان تنها مایه دلگرمی اهل محل، مخصوصاً پیرزنها و پیرمردها، دو شکارچی قدیمی بودند. مشولیالله و مشغلامرضا. هم قد و قامت، تپل، چهارشانه با صورتهای گرد و آفتابسوخته. با این تفاوت که مشولیالله کاملاً تاس بود، اما مشغلامرضا چند تار موی حنا زده داشت که از لبه کلاه نمدیاش بیرون بگذارد. آن روز دم غروب، آن دو یار قدیمی برای اهالی محل سخنرانی مفصلی کردند. لباسهای پلنگی شکار تنشان بود و تفنگهای دو لول را از شانههایشان آویخته بودند. قمقمه و دوربین و و قطار فشنگی که به کمر بسته بودند، هیبت خاصی به آنها میداد. مدتی از دلاوریها و در افتادنشان با شیر و گرگ گفتند و به نوبت مردم را دلداری دادند: مردم! تا ما را دارید، اصلاً نترسید. خیالتان راحت! همین که هواپیمای دشمن بکشد پایین، دخلش را میآوریم. نمیگذاریم یک مو از سر این محله کم شود! تفنگهای ما پُر و آماده است. با اینها کلی شیر و ببر و گراز نفله کردهایم، این ملخآهنیها که عددی نیستند!
عجیب بود که مردم ساده محل هم به مشولیالله و مشغلامرضا اعتماد کرده بودند. عدهای دست به آسمان بلند میکردند و برای سلامتی این دو ناجی محله دعا میکردند...
دقایقی بعد از نیمهشب بود که باز هم آژیر قرمز به صدا درآمد و مردم وحشتزده بیرون ریختند.همه چراغها خاموش بود. اگر چراغی روشن میشد مردم یکصدا داد میزدند: خاموش کن! خاموش کن! طولی نکشید که سر و کله دو شکارچی هم پیدا شد. به هر سو که میرفتند، موجی از جمعیت همراهشان میرفت تا بیشتر در امان بمانند. تا اینکه خود را روی خاکریز ریلهای قطار کشاندند. مشولیالله و ومشغلامرضا در آن ظلمات چشم از آسمان برنمیداشتند.تا اینکه ناگهان توپهای ضدهوایی از هر گوشه شهر شروع به شلیک کردند. صدای کر کننده توپها از هر طرف میآمد و گلولههای آتشین آنها سیاهی شب را خطخطی میکردند. مشولیالله و مشغلامرضا هم بیهدف به آسمان شلیک میکردند و هر از گاه فریاد میزدند. نترسید، نترسید، پایین بکشد کارش ساخته است!
در همین اوضاع صدای چند انفجار مهیب شهر را لرزاند. نفسها در سینه حبس بود. کسی نمیدانست کجای شهر را زدهاند. گوش خوابانده بودند ببینند صدای آمبولانسها از کدام طرف شنیده خواهد شد. لحظاتی بعد غرش ضدهواییها خاموش شد، اما صدای تفنگهای دولول هنوز به گوش میرسید. چراغها که یکییکی روشن شد، مشولیالله خاکی و پریشان و خسته، رو کرد به جمعیت و همینطور که سینهاش را جلو داده بود، گفت: نگفته بودیم این محله امنه؟! هواپیمای دشمن اینجا هیچ غلطی نمیتواند بکند!
حالا دیگر لبخند به لبها برگشته بود و تفنگهای ساچمهای دو شکارچی پیر، یکبار دیگر شّر دشمن را از سر محله ما کم کرده بود.
نویسنده: حسین نامیساعی
بیشتر بخوانید: ده سین جنگی!
انتهای مطلب/