داستان
قطره آب و امیـن هر دو روی لبـۀ حوض حـیاط نشـسته بودنـد و به پـرچـم سیـاهی که رویش نوشته شده بود یاحسین (علیه السلام) و از گلدستۀ مسجد آویزان بود، نگاه میکردند. امین با نارحتی گفت: «کاظم اینا نذر عدسپلو دارن.» مادرم میگه ما امسال توان پخش نذری نداریم. ببینم قطره، امروز که من ناراحتم تو دیگه برای چی ناراحتی؟»
قطره جواب داد: «بادیدن این پرچم سیاه یاد روز عـاشورا افتادم. امام حسین (علیهالسلام) داشت با دشمن میجنگید. صدای گریۀ علیاصغر(علیهالسلام) بخاطر تشنگی رو میشنیدم. آرزو کردم که کاش به گلوش برسم. یکدفعه حضرت عباس(علیهالسلام) کنار رود فـرات نشست. من و قـطرهها با خوشحـالی رفتیم تو مشکش. اما دشمن تیر زد به مشک و ما افتادیم زمین.
بعضی از قطرهها خشک شدند. من بخار شدم و رفتم تو ابرها. وقتی باریدم دیگه تو کربلا نبودم. آرزو دارم به دهن یه آدم تشنه برم.»
قطره گوشهایش را تیز کرد و گفت: «صدای زنجیرزنهای امام حسین (علیهالسلام) میاد. تو این گرما لبشون خشک شده. کاش منم...»
امین لبخندی زد: «یه فکر خوب دارم. ناراحت نباش. الآن میندازمت تو پارچ و چندتا یخ و آب میریزم روت میریم تو دسته.»
قطره با خوشحالی گفت: «نذرت قبول.»