حسن در اول دیماه سال 1347 در قزوین به دنیا آمد. نام پدرش اسدالله و مادرش سکینه بود. شغل پدرش کارگری بود و با زحمت خرج و مخارج خانواده را تأمین میکرد. حسن علاقه زیادی به درس و مدرسه داشت. میدانست که پدرش با چه زحمتی تلاش میکند تا پولی به دست آورد و خرج خانواده شود. به همین دلیل به خوبی درس میخواند تا گوشهای از زحمات خانواده را جبران کند.
وقتی دشمن متجاوز به کشورمان ایران حمله کرد، حسن آرام و قرار نداشت. دلش میخواست به جبهه برود و با دشمن بعثی بجنگد. او دانشآموز کلاس اول متوسطه در رشته تجربی بود که در بسیج ثبتنام کرد و یک بسیجی شد.
هر روز خبرهای جبهه را پیگیری میکرد. وقتی میشنید که دشمن بسیاری از نیروهای ایرانی را شهید میکند، به شدت ناراحت میشد. حسن سن و سال زیادی نداشت، اما علاقه زیادی به جبهه داشت. یک روز به مادرش گفت:«مادر عزیزم، الان جبهه به نیرو نیاز داره. منم دلم میخواد به جبهه برم. حتی اگه به من نیازی نباشه، دلم میخواد به عنوان یه سیاهی لشکر در جبهه حضور داشته باشم تا صدام بسوزه وقتی میبینه نوجوونا هم به جبهه میان تا با دشمن بجنگن...» بالاخره این عشق و علاقه به جنگ با دشمن، حسن را راهی جبهه کرد. او با عشق و شور فراوان با دشمن جنگید و نشان داد که وطن برای نوجوانها هم اهمیت دارد و چقدر دلشان میخواهد که دشمن را شکست دهند.
پدر و مادر حسن خبر شهادت او را شنیدند. از آنجایی که شهادت بزرگترین آرزوی حسن بود، اندوهگین نشدند. تنها از این دلگیر بودند که چرا پیکر حسن به میهن برنگشته است. مادر شهید گفت: «خواب دیدم که آب روان یک جنازه را با خود برد که سر به بدن ندارد. حسن وقتی شهید شد، سر به بدن نداشت. جنازهاش را آب با خود برده بود. من سیزده سال صبر برای همان پیکر بیسر کردم.»
جنگ تمام شده بود. ایران در آرامش و امنیت بود چرا که درخت پربار انقلاب با خون شهدایی چون حسن آبیاری شده بود؛ اما هنوز خبری از حسن نبود. مادر در فراغ پسرش آنقدر با خدا راز و نیاز کرد تا بالاخره دعاهای مادر مستجاب شد و بعد از 13 سال، چند تکه استخوان به وطن بازگشت.
«پدر و مادر بزرگوارم، در زمان آمدنم به اینجا دلم برایتان میسوخت. ولی موقعیت زمانه اقتضا میکند که جوانان با حضور در جبههها بجنگند تا رستگار شوند. به امت شهید پرور بگویید که در صورت تداوم جنگ، مانع رفتن بچههایشان به جبهه نشوند و بگذارند تا آنها پیگیر اهدافشان باشند. همیشه امام را دعا کنید و مبادا مثل مردم کوفه تنهایش بگذارید. همینطور برای سلامتی تمام یاران با وفایش دعا کنید. از هر جهت به رزمندگان کمک کنید؛ همیشه در سنگرها باشید. مسجد، مدرسه، نمازجمعه و جبههها را فراموش نکنید. مبادا در ارتباط با ضدانقلاب باشید. هر کس هر حرفی از ضدانقلاب زد توی دهانش بزنید تا ساکت شود. به مادران و پدران شهدا دلداری بدهید.»
شهید حسن محمدرحیمیها در هفتم اسفند سال 1362 در جزیره مجنون به شهادت رسید. پیکرش مدتها در منطقه جا ماند و سال 1375 پس از تفحص، در گلزار شهدای زادگاهش به خاک سپرده شد.