حساب کاربری

قصه کبوترهای قهرمان

تعداد بازدید : 21
تاریخ و ساعت انتشار : دو شنبه 7 آبان 1403 13:32
شب بود و مثل شب‌های دیگر آرام به خواب رفته بودم. توی خواب خوشحال و خندان سوار بر ابری شدم و تمام شهر را گشتم. یکدفعه ابرهای سیاهی را دیدم که خودشان را به شکل غول در آورده بودند و می‌خواستند به من حمله کنند. من ترسیدم و چشم‌هایم را بستم. وقتی دوباره چشم باز کردم، چهار کبوتر سفید و زیبا را دیدم که لبخندزنان در حالی که بال‌هایشان را باز کرده بودند، دور من چرخیدند. بعد به سمت غول‌های ابری رفتند و آنها را از آسمان شهر دور دور کردند. من با خوشحالی همه جا دنبال کبوترها گشتم. آخر آنها جان مرا نجات داده بودند. باید بهشان می‌گفتم که چقدر دوستشان دارم. ولی آن کبوترها رفته بودند بالای بالای ابرها و من دیگر نمی‌توانستم آنها را ببینم. دست‌هایم را دور دهانم حلقه کردم و فریاد زدم «ممنونم قهرمان‌های زندگی من. خیییلی دوستتان دارم و هیچ وقت فداکاری شما را فراموش نمی‌کنم...»

  • جدیدترین ها
  • پربازدید ها