شعر
همسایه آب
او در دل تاریکی
میزد به دل اروند
توی دلش ایمان بود
روی لب او لبخند
در خانه دل مادر
مواج و پر از غم بود
میرفت، جوان در آب
میرفت و مصمم بود
با دیدن عزم او
وا ماند دهان رود
یک خاطره روشن
جا ماند میان رود
ماندهست از آن شب، آه
یک مادرِ دل بیتاب
مادر که چهل سال است
همسایه شده با آب
میآید و میگوید
از قصه عباسش
اروند! خبر داری
از نوگل غواصش؟
انتظار
غروب، مادر، انتظار، در
مرور چشمهای تو
نگاه آخرت به پشت سر.
چقدر روزنامه، رادیو خبر.
چقدر قصهبافی از شبی که تو
رها و عاشقانه دل زدی به رود،
شبی بلند و بیسحر.
.
.
.
و عاقبت
خبر رسید آمدی
تو ای شهید آمدی
تو آمدی و خوب شد که مادرت نبود
و خوب شد که مادرت
طناب دور دستهایت را ندید.
تو از سفر رسیدی و نسیم صبح
نشانی تو را گرفت.
رسیدی و تمام شهر عطر کربلا گرفت.