به گزارش نشریه الکترونیکی شاهد جوان و نوجوان، آقا جون كه آدم نترس و قوي هيكلي بود و دوستان باستاني كارش توي گود زورخانه به سبيلش قسم ميخوردند، سفارش كرده بود، "حتي اگر بمب مستقيم هم به خانه ما خورد، تحت هيچ شرايطي حق نداريد من را بيدار كنيد "ميگفت؛"عمر دست خداست. تااجل آدم نرسد اتفاقي نميافتد."
خلاصه، با افتادن من روي سر آقا جون، آقا جون مثل فنر از خواب پريد ودر آن تاريكي اولش فكر كرد كه سقف روي سرش خراب شده براي همين شروع كرد به خواندن شهادتين؛ "اشهدان لااله الالله واشهدان محمدا رسول الله؛خدايا ما را بيامرز،وتا نيامرزيدي از دنيا نبر." با شنيدن اين حرف ها، اين بار من هم ترسيدم وخيال كردم راستي راستي بلايي سر آقا جون آمده وبا تمام وجود فرياد زدم؛كمك كمك ك ك ك...
آقا جون همين كه متوجه شد اين من بودم كه روي سرش خراب شده ام؛ داد زد؛"هيچ معلوم است اينجا چه خبره غلام؟! تو اينجا چه غلطي ميكني؟..."
آقا جون كه ديگر خواب از سرش پريده بود، تابي به سبيل وابروهايش داد وبلند شد ببيند توي كوچه چه خبر شده.
تعدادي از همسايهها زل زده بودند به آسمان ودنبال هواپيماي جنگنده عراقي ميگشتند. داداش مرتضي هم كه به آسمان چشم دوخته بود، يكدفعه با هيجان رو كرد به آقا جون وگفت:
"اوناهاش،اوناهاش!"
آقاجون به نقطهاي كه مرتضي اشاره ميكرد، نگاهي انداخت و هواپيمايي را ديد كه به اندازه يك نقطه نوراني مثل ارزن معلوم بود.
بعد طوري كه همه بشنوند، گفت: " آفرين مرتضي، توخيلي با هوش و زرنگي. خوب هواپيماي لامذهب دشمن پيدا كردي."
بعد از چند لحظه، جعفرآقا، همسايه بغل دستيمان، سر رسيد ودر حالي كه به آسمان خيره شده بود، گفت: "حاج فرخ! حاج فرخ! اوناهاش! هواپيما اوناهاش!"
آقاجون با پوزخند معني داري گفت: " اون رو كه مرتضي ما خيلي وقت پيش ديده!"
جعفر آقا گفت:" تو رو خدا دست بردار حاج فرخ! اين يكي همين الان ظاهر شد، چطور ممكنه مرتضي ديده باشه؟!"
خلاصه سرتونو درد نيارم، جر وبحث بين آقا جون وجعفر آقا بالا گرفت. هيچ كدام كوتاه نميآمدند. طولي نكشيد كه توپهاي ضد هوايي مثل هميشه به سمت هواپيماهاي دشمن مثل نقل ونبات شليك كردند. وهمسايهها با شنيدن صداي توپهاي ضد هوايي هراسان و بي هدف به اين طرف و آن طرف ميرفتند. تنها كساني كه يك ذره هم از جايشان تكان نخورده بودند، آقا جون وجعفر آقا بودند؛ كه هنوز سخت مشغول جر وبحث بودند.
بعد از گذشت نزديك نيم ساعت وضعيت سفيد اعلام شد و همه جا در خاموشي و سكوت شبانه فرو رفت. ديگر هيچ صدايي به گوش نميرسيد الا صداي غر زدن آقا جون كه به جعفر آقا بلند بلند ميگفت:"مرد گنده خجالت نميكشه! هواپيما را مرتضي خودمون اول ديده، و زور ميزند كه من ديدم، و ميخواد به اسم خودش بزنه! آخه آدم چي بگه به اين آدما؟!"
نویسنده: حسين نامي ساعي