داستان
عبدالله کیف مدرسهاش را گوشۀ اتاق گذاشت، نزدیک رخـتخواب پدر نشست و با لبخندی زیبا که روی لبانش نشسته بود، پرسید: سلام پدرجون امروز حالتون چطوره؟ پدر چند سرفه بلند زد. عبدالله تیزوتند از جایش بلند شد، رفت از پارچ یک لیوان آب برای پدرش ریخت، دوباره پیش او نشست و گفت: «کمی آب بخورین تا سرفهتون بهتر بشه.» پدر لیوان آب را از دست او گرفت و گفت: «ممنونم پسرم.» مادر سفره ناهار را پهن کرد. عبدالله با بیاشتهایی کنار سفره نشست. مادر گفت: «پسرم چرا داری با بشقاب غذا بازی میکنی؟» عبدالله با نـاراحتی پرسید: «حال پدر خیلی بدتر شـده. الآن چند روزه که سر کار نرفته. اگه هم سر کار بره حالش بدتر میشه. حالا باید چیکار کنیم چون پدر به دارو نیاز داره.» مادر سرش را پایین انداخت و جواب داد: «خدا بـزرگه. راستش از کسی هم نمیتونیم کمک بگیریم. الآن دوسـت و آشنا خودشون گرفتارن.» عبدالله رفت توی فکر، لبخندی زد و بعد از خوردن ناهار از خانه بیرون رفت. خودش را به خیابان رساند، نزدیک مغازهها شد و گفت: «آقا شما شاگرد نمیخواین؟» صاحب یک شیرینیفروشی گفت: «پسر خوب، من به یه شاگرد تمام وقت نیاز دارم.» عبدالله جواب داد: «من امسال نمیخوام مدرسه برم، میخوام فقط کار کنم.» او کمکم کار کرد و وضع مالی پدر را خوب کرد؛ بعدها توانست یک مغازۀ شیرینیفروشی بزند و همیشه کمکحال پدرش باشد.
شهید عبدالله اسکندری در 15 فروردینماه سال 1337 در محلۀ قصرالدشت شیراز متولد شد. او بـرای پـیروزی انـقلاب زحـمات زیـادی کـشید. به راهـپیماییها رفـت و اعلامیههـای امـام را بیـن مـردم پـخش کرد. بعد از پیروزی انقلاب اسلامی به جبهه رفـت و با دشمنان جنگید. بـعد از جنگ هم برای کـمک به مردم مشـغول ساخت جاده و سد در مناطق مختلف کشور شد. آنقدر که دوست داشت همیشه به خانوادۀ شهدا خدمت کـند به عنوان مدیرکل بنیادشهید شیراز انتخاب شد. بالاخره او برای جنگ با دشمنانی که میخواستند به حرم حضرت زینب(سلاماللهعلیها) حمله کنند، راهی سوریه شد و در آنجا به شهادت رسید. روحش شاد و یادش گرامی باد.