نزدیک صبح بود که سایه از دیوار بالا آمده بود و حیاط را جارو می زد. با شوهرم رفتیم توی حیاط. دانش آموز کوچک اندامی بود که چهره اش آشنا به نظر میرسید. وقتی ما را دید سرش را زیر انداخت و سلام کرد. گفتیم: اسمت چیه؟ جواب داد: عباس بابایی. گفتم: پدر و مادرت ناراحت می شوند اگر بفهمند که به جای درس خواندن، مدرسه را جارو می کنی. گفت: من که به شما کمک میکنم، خدا هم در خواندن درسهایم به من کمک خواهد کرد.
به یاد "شهید عباس بابایی"
به نقل از: کتاب مکاتبه اندیشه
ما را در شبکههای اجتماعی دنبال کنید:
اینستاگرام
https://instagram.com/mag.javan.noujavan?igshid=YmMyMTA2M2Y=
آپارات
https://www.aparat.com/Shahedjournall
واتساپ
https://chat.whatsapp.com/KuYn31NWBC5ArRwCovW1Tw
تلگرام
گردآورنده: محدثه گودرزی
سردبیر: حسین عبداللهــی