حساب کاربری

دروغی که هیچ کس جز امام هادی (ع) نمی‌توانست آن را آشکار کند

تعداد بازدید : 708
تاریخ و ساعت انتشار : یک شنبه 14 آذر 1400 12:16
در دوره خلافت متوکل (خلیفه عباسی در حدود 1200 سال پیش)، زنی ظاهر شد که به هر جا می رفت می گفت : من زینب دختر حضرت فاطمه (س) هستم! او با این نام، ازمردم پول می گرفت.

به گزارش گروه شاهد نوجوان، در دوره خلافت متوکل (خلیفه عباسی در حدود 1200 سال پیش)، زنی ظاهر شد که به هر جا می رفت می گفت : من زینب دختر حضرت فاطمه (س) هستم! او با این نام، ازمردم پول می گرفت.

آن زن را نزد متوکل آوردند. متوکل به اوگفت:  تو زن جوانی هستی، از زمان پیامبر(ص) تا حال بیش از دویست سال می گذرد.

او گفت: پیامبر(ص) دست برسر من کشید و دعا کرد که خداوند جوانی مرا در هر چهل سال به من بازگرداند و من خود را آشکار نکرده بودم تا اینکه فقر و تهیدستی، باعث شد که خود را آشکار سازم.

متوکل، بزرگان آل ابوطالب و آل عباس و قریش را طلبید و ماجرای ادعای آن زن را به آنها گفت.

جماعتی از آنها گفتند: زینب (س) دختر فاطمه (س) در فلان سال و فلان ماه ازدنیا رفت.

متوکل به زینبِ ادعایی گفت: در برابر روایت این جماعت چه می گویی؟

او گفت: اینها دروغ می گویند و زندگی من پوشیده و پر اسرار است، برای من زندگی و مرگ، مفهوم ندارد.

متوکل، به علمای حاضر گفت: آیا شما غیر از روایت، دلیل قاطعی بر دروغگویی این زن دارید؟

سپس قسم خورد که من از عباس (جدم،عموی پیامبر) بیزار باشم اگر این زن را بدون دلیل قاطع، مجازات کنم.

حاضران که ازهمه جا دستشان کوتاه شده بود، به یاد امام هادی (ع) افتادند و گفتند: ابن الرضا را دراینجا حاضر کن. شاید او دارای دلیلی باشد که آن دلیل در نزد ما نیست. ناچار، متوکل برای امام هادی (ع) پیام فرستاد.

امام هادی(ع) حاضر شد و متوکل ادعای آن زن را به عرض حضرت رسانید.

حضرت فرمود: او دروغ می گوید؛ زیرا زینب (س) از دنیا رفته است.

متوکل گفت: این جمع حاضر نیز، چنین روایت کردند ولی من سوگند یاد کرده ام که بدون دلیل قاطعی که خودش تسلیم آن شود، او را مجازات نکنم.

امام هادی(ع) فرمود: این دلیل در نزد تو نیست؛ بلکه در نزد من است که هم آن زن و هم دیگران را وادار به تسلیم می کند.

متوکل پرسید: آن دلیل چیست؟

امام هادی(ع) فرمود: «گوشت فرزندان فاطمه (س) بر درندگان حرام است. او را میان حیوانات درنده ببر. اگر او دختر فاطمه (س)باشد آسیبی نمی بیند.

متوکل به زن گفت: تو چه می گویی؟

زن گفت: او می خواهد مرا بکشد...

بعضی از دشمنان هم گفتند: چرا امام هادی (ع) به این و آن حواله می کند. اگر راست می گوید، خودش بین درندگان نمی‌رود؟

متوکل به امام هادی(ع) گفت: چرا تو این کار را نمی کنی؟

امام فرمود: من حاضرم.نردبانی بیاورید. نردبان آوردند و آن حضرت از پله پایین رفت.

درندگان و شیرها به حضور امام آمدند و دم خود را به عنوان تواضع تکان دادند و سرشان را به لباس امام مالیدند.

امام دست برسرآنها می کشید و سپس اشاره به آنها می کرد که به کنار بروند. همه‌ی آنها به کنار رفتند و خاموش ایستادند.

متوکل از امام هادی(ع) معذرت خواهی کرد و امام از میان درندگان بالا آمد.

سپس متوکل به آن زن گفت: اکنون نوبت توست؛ ازاین نردبان پایین برو.

در  همین لحظه، فریاد زن بلند شد: دست از من بردارید. من دروغ گفتم و بر اثر تهیدستی و پول جمع کردن، چنین ادعایی را کردم.

متوکل دستور داد او را به جلو درندگان بیافکنند. مادرش واسطه شد و تقاضای بخشش کرد و متوکل او را بخشید.


منبع: بحارالانوار، جلد 50، صفحه 149 و 150

انتهای مطلب/

  • جدیدترین ها
  • پربازدید ها