حساب کاربری

خاطره بازی

چشمان شهدا رو به کربلا بسته می‌شد

تعداد بازدید : 27
تاریخ و ساعت انتشار : جمعه 30 آذر 1403 00:00
گردآورنده: زینب صالح

حاج‌یوسف ترکمانی از مردان جبهه و جنگ که با افتخار 30 سال در آموزش و پرورش، صندوق مهر امام‌رضا(ع) و سازمان بهزیستی شهرستان اسدآباد استان همدان خدمت کرده از سال‌های جنگ در هشت سال دفاع مقدس و پیاده‌روی زیبای اربعین می‌گوید:

یوسف ترکمانی متولد 1349 از روستای  چنارعلیا، شهرستان اسدآباد، استان همدان است. شـیفته کارهای فرهنـگی برای نوجوانان است. اکنون به عنوان معاون پرورشی دبیرستان شاهد شهید زیوری به فعالیتش برای رشد و نمو انقلاب و پایداری همچنان ادامه می‌دهد. 
زندگی او سراسر سختی، امّا زیـبا و شیرین است؛ به ویژه دوران نوجوانی. 

به‌ نام خـداوند بخـشنده و مهربان. در سال 1361 از روستا به اسدآباد آمدم. آن زمان خیلی از خانواده‌ها وضع مالی خوبی نداشـتند و ما نیز یکی از هـمان‌هایی  بودیم که  زنـدگی  را سخت ، امّا شیرین پشت سر می‌گـذاشتیم. تابستان‌ها زمانی که هنوز به شهر نیـامده بودیم  با کـار کردن به پدرم کمک می‌کردم. به مقطع راهنمایی که رسیدم تازه آغاز نوجوانی بود. 
برای کـار راهـی رستـورانی در همدان شـدم. یـادم هسـت 3 ماه تابسـتان را به خانه نیـامدم! تـا بتوانم خرج کتـاب، دفتر، مداد و خـودکار، لبـاس و کیـف و کفش، خـلاصه هـمـه خـرج مـدرسه را در بیــاورم. این کـار به من آرامش می‌داد چـون  یاد گـرفـته بودم روی پاهای خودم باشم. 

با لبخندی زیبا جواب می‌دهد:
جـنگ بود. دشـمن به خـاک ما تجاوز کرده بود. هر روز تـعداد زیادی شهید و مـجروح می‌آوردند. درسـت است که نـوجوان بـودم و 16سـاله، امّا عشق عجـیبی به وطنم داشتم و دارم. خـانواده زیاد راضی نبودند. چون احتمال شهادت، اسارت و مجروحیتم بود، هر چند که خودم شیفته شهادت بودم و هـستم. بالاخره بـدون اطلاع خـانواده در سال 1365 زمـانی که تنها 16 ساله بـودم به بهانه مدرسه رفتن، راهی شدم. قـبلش کتاب‌هـایم را تـوی خـانه پنهان کردم. از سپـاه اسـدآباد بـه محل اعـزام نیـروی همـدان و از آنـجا بـه منـاطق عملیاتی جنوب و غرب اعزام شدیم.
من از سال 1365تا پایان جنگ در جبهه بودم؛ از زمـانی کـه فقط 16سال سن داشتم. 

اشک در چشمانش جمع می‌شود و می‌گوید:«در بخش امـدادگری جبهه خدمت می‌کردم. رفیقی داشـتم به نام «صمد وجدانی» که به من گفـت خواب دیده شهید شده است. چند روز بعد عملیات شد؛ وقتی برای آوردن مجروح‌ها رفتیم  به  من گفتند: «شهدا را  که روی برانکارد گذاشـتیم  متوجه شدیم یکی از  شـهدا  پلاک ندارد.» ناخودآگاه حس کـردم که صمد اسـت. یـکهو گفتم من آن شهید را می‌شـناسم. به طرف برانکارد رفـتم. پتو را کنار زدم. صمد بود. ترکش به گردن و صورتش اصابت کرده بود و باعث پاره شدن زنجیر شده بود. از آن روز همیشه با خودم می‌گویم شهدا واقعاً  نظرکرده و انتخاب شده خداوند بودند. 

حاج ‌یوسف نفس بلندی می‌کشد و می‌گوید: «سال 1379 وقتی  راه کربلا باز شد جزو اولین نفرات بودم که به زیارت رفتم. توی جبهه شهدا سرشان را رو به کربلا می‌گرفتند و اشهد‌شان را  می‌خواندند. این یعنی همگی شیفته آقا اباعبدالله (علیه‌السلام) بودند. من نیز یکی از آن شیفته‌ها هستم. از زمانی که پیاده‌روی اربعین آغاز شد هر سـال به این سفـر معنوی می‌روم. تنها در  دو سال کرونا از این سفر محروم بودم. 
در کربلا انگار به خدا خیلی بیشتر از همیشه نزدیکی و  به راحتی حسش می‌کنی. وقـتی می‌بینی خیلی‌ها روی ویـلچر بـه زیـارت آمده‌اند و خیلی‌های دیگر بچه بغل دارند و یک عده مریـض‌احوالن، امّا دعوت شده‌اند، حسی در انسان شروع به جوشیدن می‌کند کـه خـداوند بلندمرتـبه چه عشـق حسینی در دل ایـن مـردم گذاشته که با عشق به این سفر می‌آیند و از قدم به قدم این راه لذت می‌برند. 
آنجایی که با تنی خسته گنبد امام حسین (علیه‌السلام) را می‌بینی و اشک از چشمانت سرازیر می‌شود. 

  • جدیدترین ها
  • پربازدید ها