در زمانهای قدیم جوانی بود که به او ارث زیادی رسیده بود اما با نادانی و بی فکری و دوستان نابابی که اطرافش را گرفته بودند تمام ثروتش را از دست داد و هیچ چیز برای آینده و معاشش ذخیره نکرد. دوستانش هم که فقط رفقای دوران خوشی و ثروت او بودند کم کم از اطرافش رفتند و تنها و بی کس و بی پول، خودش ماند و خودش.
خلاصه کار به جایی رسید که به جز بالاپوشی که در فصل زمستان با خودش آن را گرم می کرد چیز دیگری نداشت. یک روز گرسنگی به او فشار آورده بود. جوان به دنبال یک لقمه نان خشک میگشت تا با آن سیر شود. در حین جست و جو دید که در کنار جاده بوته ای به گل نشسته و روی درختی نیز پرستویی لانه کرده است.
با این فکر که دیگر زمستان سپری شده است و بهار سر رسیده است و دیگر نیازی به بالاپوش خود ندارد آن را به چند سکه فروخت و با پول لباسش برای خودش غذای گرمی تهیه کرد و بعد از مدتها دلی از عزا درآورد.
اما بعد از یکی دو روز سرمای شدید و یخبندان آغاز شد. او که از شدت سرما میلرزید و بر بخت بدش لعنت میفرستاد خودش را سرزنش کرد که «چرا با دیدن یک بوته گل و یک پرنده فکر کردی زمستان و سختی آن تمام شده است با این که هنوز سرمای هوا به این زودیها نمی رود.»
ضرب المثل با یک گل بهار نمیشود تقریباً هم معنی با ضرب المثل «یک دست صدا ندارد» است. این دو ضرب المثل را زمانی به کار میبریم که میخواهیم بگوییم با دیدن اولین نتیجهی خوبی یا بدی یک کار نباید از آن دست بکشیم و یا دیگران را به آن تشویق کنیم. باید صبر کنیم تا نتیجهی نهایی را ببینیم.
منبع : نشریه ی اینترنتی نوجوانها