حساب کاربری

داستان دفاع مقدس؛

ترسیدن و نترسیدن

تعداد بازدید : 288
تاریخ و ساعت انتشار : چهار شنبه 12 آبان 1400 09:22
یوسف قوجُق

ترسیدن و نترسیدن
 

به گزارش شاهد نوجوان، هر وقت سر کلاس فلسفه، ميرسم به موضوع «مرگ» و می‌خواهم «نگاه فلاسفه به اين مقوله» را به دانشجویان توضیح بدهم، ناخواسته ياد اتفاقي مي‌افتم که در عمليات کربلاي پنج برايم اتفاق افتاد.  
آن سال‌ها ـ يعني سال 1364 و 1365ـ دانشجوي رشتة فلسفه بودم که رفتم جبهه.  
دي ماه 1365 بود که عمليات کربلاي پنج شد. آن شب از طريق تونلي که بچه‌ها کنده بودند، بايد مي‌زديم به آبي کم‌عمق، که گفته بودند عمقش حداکثر تا بالاي سينه است.  
سيزده نفر بوديم. به رديف، پشت هم، نشسته بوديم توي تونل.  جلوتر از من، امير و حسين بود و بعدش من و بعد از من، علي و بعد از او، ديگراني که اسم تک‌تک‌شان الان يادم نيست. همه منتظر بوديم تا عمليات شروع شود.
ـ ...يا زهرا(س)! مفهومه؟!
اين، رمز عمليات کربلاي پنج بود. با شنيدنش، بيلچه به دست، شروع کرديم به برداشتن آخرين قسمت تونل، تا راه باز شود.  
راه که باز شد، فکر مي‌کرديم از همان‌جا مي‌افتيم داخل آب و کمي بعد مي‌رسيم به استحکامات دشمن، اما چشم‌مان افتاد به کوهي از سيم‌هاي خاردار و خورشيدي‌ها که نهر را، از تونل تا ساحل پوشانده بودند. با منورهايی که مي‌زدند، همه جا مثل روز، روشن بود.  صداي انفجارهاي شديد و شليک تيرها می‌گفت که درگيري شروع شده.  
امير بند اسلحه‌اش را انداخت پشت و گفت: «بچه‌ها بريم! ياعلي!»
هنوز سرش را از تونل بیرون نبرده بود که يک تير قناسه رسيد و درست خورد توي پيشاني‌اش و افتاد.  
با ديدن آن همه موانع، حدس زده بوديم که عمليات لو رفته، اما با تيري که به امير خورد، فهميديم ستون پنجم کارش را بي‌هيچ ‌نقصي انجام داده و عراقي‌ها منتظرمان بوده‌اند.  
جنازة امير، راه تونل را بسته بود.  گيج شده بوديم.  
بي‌سيم‌چي وضعيت را اطلاع داد.  
گفتند: «معطل نکنيد!»
چاره‌اي نبود.  جنازة غرق به خون امير را کشيديم کنار، تا راه بازتر بشود.  
نوبت حسين بود. «ياعلي» گفت و خودش را کشيد جلو.  
هنوز نرفته بود بيرون که يک گلولة آرپي‌جي خورد کنار تونل و باراني از گِل و ترکش ريخت روي سرش.  اسلحه‌اش را انداخت زمين، دستش را گرفت به صورتش و ناليد: «آخ! چشمم! سوختم!»
اسم فرمانده‌مان جليل بود.  از پشت سر داد زد: «بيا عقب!»
و گفت: «نفر بعد! سريع!»
حسين را کشيديم و فرستاديم عقب.  حالا نوبت من بود که بروم.  با ديدن آن دو نفر، حسابي کُپ کرده بودم.  هيچ بعيد نبود من هم بشوم يکي مثل آن دو نفر.  بي‌تعارف، براي لحظه‌اي خودم را باخته بودم.  
علي پشت سرم بود.  تا ديد معطل مي‌کنم، با دست، کشيدم عقب و افتاد جلویم.  نگاه به صورتم کرد و آرام گفت: «وجعلنا  رو بخون!»
و با خنده گفت: «...  و البته بعدش ذکر تخريب هم يادت نره!»
ياد عصر روز قبل افتادم که همه با هم، با شوخي و خنده، خوانده بوديم: 
ياور تخريب‌چي من
با من و همراه مني
توپ عراق رو سرما
بُغض من و آه مني
حک شده اسم من و تو
روي تن سيدي‌ها
ترکش مين و  والمرا
مونده هنوز رو تن ما
دشت پُر از والمري‌ها
جون مي‌ده واسه پاي ما
تا که بريم دوتايي روش
بريم با هم روي هوا
کي مي‌تونه جز من و تو
مَعبرها رو وا بکنه
کي مي‌تونه جز من و تو
سيم تَله رو پاره کنه...
بسم‌الله گفت و خيلي سريع از تونل زد بيرون وخودش را انداخت داخل آب.  
داشتم زير لب «وجعلنا» را مي‌خواندم که نفر بعدي افتاد جلويم. اسمش يادم نمانده، اما شمالي بود.  تا رفت بيرون، گلوله‌اي خود به کتفش و افتاد يک سمت. آن‌ها که پشت سرم بودند، معطل نکردند.  جوانک شمالي را کشيدند داخل و فرستادند عقب.  
راستش هنوز هم مردد بودم.  معلوم بود که تک‌تيرانداز، آن‌جا را نشانه رفته بود تا تک‌تک ماها را بزند. حرف مرگ و زندگي بود. دلم مي‌گفت بروم بيرون، اما عقلم پا نمي‌داد و قدرت تصميم‌گيري نداشتم.
بالاخره دل به دريا زدم و به تقليد از علي که رفته بود بيرون، سريع پريدم بيرون و شيرجه رفتم توي آب.  تيري نفيرکشان از بغل گوشم رد شد.  فهميدم آه از نهاد تک‌تيرانداز بلند شده.
از وقتي بچه بودم، از آب و غرق شدن مي‌ترسيدم، اما آن شب فهميدم وقتي با آب آشنا بشوي و انس بگيري، ترس معناي خودش را از دست مي‌دهد.
حس عجيبي داشتم.  هم خوشحال بودم که تير نخورده‌ام و هنوز زنده‌ام، هم نگران کساني بودم که پشت سرم بودند و بايد از تونل مي‌آمدند بيرون.
علي داشت تندتند سيم‌خاردارها را قطع مي‌کرد و معبر مي‌زد.  اسلحه‌ام را انداختم پشتم، سيم‌چين را از گردنم باز کردم و رفتم به سمتش.  
علي گفت: «زود باش پسر که هوا پسه!»
راست مي‌گفت.  عراقي‌ها نزديک‌مان بودند و مثل نقل و نبات، گلوله مي‌ريختند روي سرمان.  باراني از گلوله و ترکش مي‌ريخت اطراف‌مان و فس‌فس مي‌افتاد توي آب.  
علي، بي‌خيال اطرافش بود.  زير لب، همان ترانة تخريب‌چي را مي‌خواند و دستش مثل فرفره، به کار بريدن سيم‌ها بود.  من هم شروع کردم به بريدن.
بين رديف‌هاي سوم و چهارم از ده رديف سيم‌خاردار و مين بوديم که يکهو تيري خورد به سر علي. سرش که يک‌وري شد، اين را فهميدم. تير، خورده بود درست بالای گوش چپش.  
داد زدم: «علي!»
نگاه آرام‌اش را دوخته بود به من. تا رفتم سمتش، آرام رفت زير آب. نگاه آخرش بدجوري دلم را سوزاند. داشت همان ترانة تخريب‌چي‌ها را مي‌خواند که تير خورد.
نگاه به پشت سرم کردم. ديدم بقية بچه‌هاي تيم، يعني همه، لب تونل يا اول ساحل نهرخين شهيد شده‌اند. منظرة دردناکي بود.  تنها شده بودم و از آن دسته، فقط من مانده بودم. نگاهم را چرخاندم به سمت راست. ديدم بچه‌هاي گروه مصطفي مشغول کندن در تونل هستند تا وارد عمل شوند.  لابد خبر از سرنوشت بچه‌هاي دستة ما نداشتند که شکار ستون پنجم و تک‌تيرانداز شده بودند.  آن نامرد، لابد اين بار مي‌رفت سراغ آن‌ها.
 وقت فکر کردن نبود. لحظه‌اي سرم را گرفتم سمت عراقي‌ها که ببينم چه خبر است. با آن همه نور منور، چشمم افتاد به يکي که با آرپي‌جي نشانه رفته بود سمت من. معطل نکردم. رفتم زير آب.  نور گلوله را ديدم که دقيقاً از بالاي سرم رد شده بود. حتي گرمايش را حس کرده بودم. اگر نمي‌رفتم زير آب، همان گلوله قطعاً کارم را ساخته بود.  
بالای آب که آمدم، دوباره نگاه به سمت عراقي‌ها کردم. چند نفر داشتند مرا نشان هم‌ديگر مي‌دادند. با وجود آن همه سيم‌خاردار و موانع و با آن وضعيت، فرصتي براي زدن معبر نبود.  
يکهو فکري به ذهنم رسيد. نفس گرفتم و رفتم زير آب. نگاه کردم به سيم‌هاي خاردار و با دست کشيدم‌شان. خوشبختانه به کف نهر بند نشده بودند. با کمي تلاش، مي‌شد کمی جابجايشان کرد و رفت زيرشان و از بين‌شان عبور کرد. البته احتمال اين‌که بين‌شان گير کنم و نتوانم بيايم بالا و خفه بشوم، زياد بود، اما بهترين راه همين بود. دوباره برگشتم روي آب. نفس گرفتم و دوباره رفتم زيرآب.
از هر رديف که رد مي‌شدم، تکه‌اي از لباس و بدنم گير مي‌کرد و کنده مي‌شد. در آن موقعيت، مهم نبود بدانم کجاي بدنم يا لباسم کنده شده. مهم، عبور از موانع و رسيدن به خط دشمن بود.  
وقتي نفسم تمام مي‌شد و بالا مي‌آمدم، خودم را بين انبوهي از سيم‌هاي خاردار مي‌ديدم. هر بار هم، مي‌ديدم به ساحل، که خط عراقي‌ها بود، نزديک‌تر شده‌ام.  
کمي بعد، از موانع گذشتم و سرم را آوردم بالا.  باورش سخت بود که توانسته باشم به آن زودي برسم. درست زير خاکريز عراقي‌ها بودم و از پايين، آن‌ها را مي‌ديدم.  
 زدن به خط دشمن، به تنهايي، ممکن نبود. چاره‌اي نداشتم و بايد همان‌جا، لب نهر، زير پاي عراقي‌ها منتظر مي‌ماندم تا بچه‌هاي ديگر برسند.  
توپ‌هايی که بچه‌ها از خط خودمان شليک مي‌کردند، هيچ‌کدام به هدف نمي‌خورد و مي‌خورد پشت عراقي‌ها. اگر بي‌سيم همراهم بود، مي‌شد گرا بدهم که درست بزنند، اما غير از کلاش و چند نارنجک، چيزي همراهم نبود.  
وضعيت خيلي بدي بود. شروع کردم به خواندن دعا. از خدا خواستم کمک‌مان کند.  
نگاه کردم به تونلي که دستة مصطفي در آن بودند. ديوارة تونل هنوز بسته بود. فهميدم اشکالي پيش آمده. يکهو چشمم افتاد به دهانة تونل خودمان. چند نفر داشتند از همان‌جا مي‌آمدند بيرون.  فهميدم دستة مصطفي است.  
خود مصطفي جلوتر از همه بود. زير آن همه نور و آتش، خوب تشخيص داده بودم. خودش بود.  همان جوانک شوخ مازندراني، که سر بچه‌ها را با زمين پنبه اشتباه ‌گرفته بود. همانی که همه را کچل مي‌کرد و مي‌خنداند.
هنوز پايش به آب نرسيده، يکهو افتاد زمين. دلم هرري ریخت. چند نفري هم که پشت سرش بودند، يکي‌يکي افتادند زمين. به همين راحتي، همه را داشتند درو مي‌کردند. آن‌که پشت تيربار بود، به اين هم راضي نبود.  از آن فاصله، مي‌ديدم که تير پشت تير، مي‌خورد به بدن مصطفي و آن‌ها که پشت سرش افتاده بودند.  
نمي‌توانستم ببينم و نگاه‌شان کنم، اما کاري از دستم ساخته نبود. اگر بلند مي‌شدم و تنهايي مي‌زدم به خط، حتم، کار من هم ساخته بود. «وجعلنا» خواندم و با چشماني نگران، دوباره چشم دوختم به همان نقطه. ديدم چند نفر زده‌اند به آب. اميدوار شدم. منتظر شدم خودشان را برسانند به ساحل.
کمي بعد، ديدم چند نفري خودشان را رسانده‌اند به سمتي که من بودم. لابد با همان شيوه‌اي که من پيدا کرده بودم.  
حدود ده ـ بيست متري با من فاصله داشتند. شمردم‌شان. از دستة هجده نفري، فقط شش نفر سالم رسيده بودند. بهتر از دستة ما بود که فقط من مانده بودم.  
هفت نفر بوديم مقابل آن همه عراقي. بيست نفري بودند به گمانم.  همه، براي آخرين بار نگاه کرديم به تونل. کس ديگري نمانده بود و پيکر مصطفي هم کماکان داشت تير مي‌خورد.  
ياد پيرايشگاهش افتادم که اندازة لانة مرغ بود. قوطي حلبي گذاشته بود براي نشستن مشتري‌هايش.  همين دو سه روز قبل، سرم را داده بودم دستش.
گفته بودم: «جان مادرت! جان هر کی دوست داری...!»
گفته بودم خوب اصلاح کند.
گفته بود: «چون دانشجو هستي، اي به چشم! احترامت واجبه!»
دستي به سرم کشيدم. هنوز گرماي انگشتانش را حس مي‌کردم. بُغضم را خوردم، اما اشکم خودبه‌خود سرازير شد.
بايد کار را شروع مي‌کرديم. عراقي‌ها که فکر نمي‌کردند کسي به ساحل رسيده باشد، اصلاً حواس‌شان به بغل گوش‌شان، به زير پايشان نبود.  
شروع کرديم به پاک‌سازي مين‌ها و چند متري رفتيم بالاتر. رسيده بوديم به خاکريز زير پاي عراقي‌ها.  
ضامن نارنجک اول را کشیدم و پرت کردم بالا. از بخت بدم، خورد به لبة خاکريز و برگشت سمت خودم. سريع خودم را کشيدم کنار. نارنجک از کنارم گذشت و رفت پايين‌تر و منفجر شد. شکر خدا، ترکشي سمتم نيامد و آسيبي نديدم.  
نگران صدايش نبودم. با آن همه صداي تير و آرپي‌جي و چهارلول و دوشکا و توپ، صداي نارنجک شبيه ترقه بود.
نارنجک دوم را با دقت بيش‌تري پرت کردم. زمانش را هم طوري حساب کردم که وسط عراقي‌ها، بين زمين و هوا منفجر شود. خدا کمک کرد و درست افتاد وسط سه نفري که بالاي سرم بودند.  ديدم هر سه پرت شدند به اطراف.  نگاه به شش نفر ديگر کردم. آن‌ها هم توانسته بودند عراقي‌هاي بالاي سر خودشان را بفرستند هوا. سريع دويديم روي خاکريز و پريديم آن سمت. بعد شروع کرديم به پاک‌سازي سنگرها. من رفتم سراغ سنگرهاي سمت راست و بقيه رفتند سراغ سنگرهاي سمت چپ.
در اولين سنگر سمت راستم، دو عراقي نشسته بودند پشت تيربار و مشغول تيراندازي به سمت خاکريز ما بودند. لابد ديده بودند که بچه‌ها، گروه گروه داشتند داخل نهر مي‌شدند.  
ضامن نارنجک را کشيدم، زمان گرفتم و پرت کردم داخل سنگر و خودم را کشيدم کنار. بعد از انفجار، طوفاني از خون و گوشت همراه بوي تند باروت، زد بيرون. رفتم سراغ سنگر بعدي که خالي بود. پريدم داخل سنگر و نهرخين را نگاه کردم. بچه‌ها مثل مور و ملخ ريخته بودند داخل آب.  
کمي بعد، آن‌جا پر شده بود از غواص و غيرغواص. همه در کارشان وارد بودند. سريع جلو مي‌رفتند و باقي سنگرها را پاک‌سازي مي‌کردند.
به همين شکل، خاکريز دوم را هم گرفتيم و نيروهاي جديد هم آمدند. نشستيم به کندن سنگر.
همان موقع، دستي به شانه‌ام خورد. برگشتم سمتش. ديدم چهره‌اش آشناست. شناختمش. از بچه‌هاي عقيدتي سياسي لشکر بود. چند باري آمده بود بين دستة ما و صحبت کرده بود. همان چند بار، هم نگاهش به دلم نشسته بود و هم حرف‌هايش. اسمش حسن بود. محاسني نسبتاً بلند و يکدست مشکي داشت، با عينکي قاب مشکي.
دستي به سرم کشيد و با خنده گفت: «سالمي!؟»
گفتم: «ها، سالمم شکر خدا!»
دست کشيد به دست و پهلويم. گفت: «بهتره برگردي عقب. زخم‌هات نياز به پانسمان دارن!»
تا آن موقع حواسم به خودم نبود. نگاه که کردم، ديدم جاي سالمي رو لباس‌هايم نيست و تکه‌تکه شده‌اند و بيش‌تر جاهاي بدنم خوني هست.  
گفتم: «چيزيم نيس حاج‌آقا. اين‌ها که مي‌بيني رد سيم‌هاي خارداره!»
با خنده پرسيد: «لابد سردتم نيست!؟»
تا آن موقع سردم نبود اصلاً، اما يکهو سردم شده بود. منتظر نماند چه جوابي مي‌دهم. اورکت تنش بود. ديدم درآورد و انداخت روي دوشم.  
پرسيد: «پس، بچه‌هاي ديگه؟!»
گفتم: «از اون سيزده نفر، فقط من ماندم.»
لبخند تلخي نشست روي لبش. گفت: «خوشا به سعادت‌شون!»
و گفت: «لابد خسته‌اي. بگير کمي بخواب. کندن سنگر رو بسپار به من.»
جاي تعارف و بحث نبود اصلاً. حسابي خسته بودم. رفتم گوشه‌اي. مچاله شدم و زانوهايم را گرفتم به بغل. سريع خوابم برد.
نمي‌دانم چقدر گذشت که با شنيدن شني تانک‌ها، از جا پريدم.
هوا روشن شده بود و همه جا پر از جنب و جوش. چشمم افتاد به حاج‌حسن. داشت خشاب اسلحه‌اش را پر مي‌کرد. تا نيم‌خيز شدم، چشمش افتاد به من. با لبخند پرسيد: «تو هميشه اين همه حرف مي‌زني تو خواب؟!»
با تعجب گفتم: «مگه چي مي‌گفتم؟!»
گفت: «خيلي مفهوم نبود.  بين حرف‌هات فقط ياحسين که مي‌گفتي، مي‌فهميدم.»
سرم را چرخاندم به سمتي که شني تانک‌ها مي‌آمد.  
پرسيدم: «ساعت چنده؟»
گفت: «نزديک نه صبح»
و گفت: «خوب موقع بيدار شدي! تازه دارن مي‌رسن!»
آن روز تا نزديک ظهر، با هر چه داشتيم، ايستاديم مقابل تانک‌ها و نفرات دشمن. مجبورشان کرديم از راهي که آمده بودند، برگردند. وجب به وجب جايي که بوديم، تير و ترکش خورده بود و خيلي از بچه‌ها شهيد شده بودند.  
ظهر که شد، ‌باز هم صداي شني تانک‌‌هاي دشمن آمد. نگاه که کرديم، ديديم هم تانک‌هايشان زياد است و هم تعداد نفرات‌شان، که پشت تانک‌ها مخفي شده بودند و مي‌آمدند سمت ما. مهمات ما به اندازه‌اي نبود که بتوانيم مثل قبل، مقابل‌شان بايستيم. دستور آمد که عقب‌نشيني کنيم.‌
از سنگرهامان که آمديم بيرون، بين من و حاج‌حسن چند نفر فاصله بود. حرکت که کرديم، ناگهان چشمم افتاد به حاج‌حسن. افتاده بود زمين. دويدم به سمتش. زير بغلش را گرفتم که بلندش کنم، ديدم ناله مي‌کند. فهميدم تير خورده. نيازي به پرسيدن نبود.  خون از کمرش مي‌جوشيد‌ و زده بود به لباسش. معطل نکردم. رفتم زير بدنش. دست‌هايش را انداختم روي دوشم. بدنش را کشيدم به پشتم و راه افتادم.  
کمي که رفتم، ديدم صداي ناله‌‌هايش بيش‌تر شده. داشت التماسم مي‌کرد بايستم.  نفس‌زنان ايستادم و خواباندمش زمين.
وقتي سرم را چرخاندم عقب، عراقي‌ها را ديدم که خيلي نزديک شده بودند. تقريباً کسي از بچه‌ها نمانده بود و همه رفته بودند.  
گفتم: «اوضاع خيلي ناجوره حاجي! بايد بريم!»
دستش را گرفتم و خواستم دوباره بکشم به پشتم که مقاومت کرد.
با ناله گفت: «تو برو!»
تا خواستم حرفي بزنم، دوباره گفت: «تو را به علي، ولم کن و برو! برو و خودت رو نجات بده!»
لابد مثل من، او هم فهميده بود که اگر به همان شکل ادامه بدهيم، هيچ کدام‌مان زنده نخواهيم ماند.  با ديدن فاصلة کمي که عراقي‌ها با ما داشتند، همان لحظه فهميده بودم که اگر بيش‌تر معطل ‌کنم، کارم ساخته‌ است. چاره‌اي جز اين نداشتم که ولش کنم و با تمام توان، بدوم و از آن‌جا دور بشوم.
گفت: «قبل از اين‌که بري، کمکم کن برگردم!»
آرام برگرداندم. صورتش رو به آسمان بود. ديدم لب‌هايش جنبيد و دستش رفت سمت جيب پيراهنش. قرآن جيبي‌اش را درآورد و برد سمت صورتش. يادم آمد که عينکي بود. لابد همان موقع که تیر خورده بود و افتاده بود زمین، عینکش را گم کرده بود.
گفتم: «حلالم کن حاجي!»
نمي‌دانم شنيد يا نشنيد. به گمانم نشنيد. خواستم اورکت را دربياورم و بيندازم روي بدنش که يکهو گلولة تانکي خورد نزديک‌مان. پرت شدم به سمتي. باراني از خاک، ريخت روي سر و بدنم. گيج و منگ، بلند شدم و دويدم سمت خط خودمان.
کار خدا بود که از آن جهنم، بيرون بيايم و سالم برسم به خط خودمان. افتان و خيزان، بالاخره رسيدم و دراز به دراز افتادم. حالم که جا آمد، ياد حاج‌حسن افتادم و از ته دل هق زدم.  
تعداد خيلي کمي برگشته بودند عقب.  همه با حالي نزار، ياد دوستان‌مان مي‌افتاديم و تا مدت‌ها گريه مي‌کرديم.
بعد از آن، هيچ خبري از حاج‌حسن نداشتم تا اين‌که شنيدم برايش مجلس ختم گذاشته‌اند. اصلاً رويم نمي‌شد شرکت کنم و شرکت نکردم. تا اين‌که بعدها، يادم نيست از کي، اما شنيدم که ايشان قبل از انقلاب، سال‌ها در زندان بوده.  
آن روز، اين‌ها را که شنيدم، بي‌تعارف، گُر گرفتم و خيلي غصه خوردم. زماني که در جبهه بود و مي‌آمد دستة ما و کلاس‌هاي عقيدتي مي‌گذاشت، هرگز فکر نکرده بوديم بيش‌تر عمرش را در زندان و زير شکنجه گذرانده باشد. اين شد که تصميم گرفتم جمعة آخر هر ماه، بروم سر مزار نمادينش تو قطعة 24 بهشت‌زهرا، که نوشته شده بود «يادبود شهيد مفقودالجسد، حاج حسن...». هر بار، مي‌نشستم بالاي مزاري که مي‌دانستم خالي است و گريه مي‌کردم.
در اين سال‌ها هميشه از خودم مي‌پرسيدم ‌که رها کردن حاج‌حسن در آن موقعيت و فرارم براي نجات خودم از آن مخمصه، درست بود يا نبود. اين، عذابي هميشگي برايم بود.
لابد سرزنشم مي‌کنيد که چرا ولش کردم. هرگز در موقعيت من نيستيد که بفهميد چه مي‌گويم.  وقتي داشتم مي‌کشيدمش با خودم، عراقي‌ها در چند قدمي ما بودند.
از آن روز به بعد، بارها نشسته‌ام و در خلوت خودم، دربارة مرگ و زندگي فکر کرده‌ام. هر بار که به دانشجويانم در کلاس، دربارة افلاطون صحبت ميکنم و  مي‌رسم به «رسالة فايدون»، ياد حاج حسن مي‌افتم.
افلاطون در اين رساله، به شرح واپسين لحظات حيات سقراط ميپردازد و از قول سقراط، پس از محکوميت به اعدام، در مدح مرگ چنين مي‌گويد:
«مردي که زندگي را در حکمت به سر آورده، بايد مرگ را با گشادهرويي پذيرا شود و اميدوار باشد که در جهان ديگر، جز نيکي و نيکبختي نخواهد ديد. من، نه تنها از مرگ نمي‌هراسم، که شادمانم پس از مرگ، زندگي ديگري هست و نيکان سرانجامي بهتر از بدان دارند. من، چون به مقام مرگ برسم، آنچه در زندگي با کوشش بسيار ميجستم، در آنجا به سهولت خواهم يافت. از اين رو، نه تنها بايد سفري را که در پيش دارم با دلي شاد و آکنده از اميد آغاز کنم، بلکه هر آن که گمان دارد توانسته روح خويش را پاک نگه دارد، بايد با نهايت اشتياق، بار اين سفر ببندد.  روح ـ که خود ناديدني و نامحسوس است ـ پس از آزادي از بند تن، به مکاني نرفته و جايي را نديده پاک و آسماني رهسپار ميشود و در عالم ارواح، به خداي بزرگ و دانا ميپيوندد و با او همنشين مي‌گردد.»
در آن جهنمي که حتي يک وجب از زمينش، از تير و ترکش سالم نمانده بود، من از مرگ ترسيده بودم. ترسيده بودم که آن شب مردد بودم از تونل بروم بيرون يا بمانم. مسألة مرگ و زندگي بود.  اما، هرگز نديدم حاج‌حسن و خيلي‌هاي ديگر از مرگ بترسند. حاج‌حسن لابد در زندان، مرگ را به چشم خودش ديده بود که نمي‌ترسيد، اما بچه‌هاي ديگر چه؟ 
حالا مي‌فهمم، هر چقدر شناخت انسان از مسألهاي بيشتر باشد، ترسش نسبت به آن موضوع، کم‌تر خواهد بود. درست مثل حاج‌حسن.  يا مثل من که هميشه از آب مي‌ترسيدم اما آن شب، وقتي رفتم داخل آب، ترسم ريخت.  
فهميدم رويارويي انسان با موضوع مرگ هم، چيزي شبيه اين بوده.

نویسنده: یوسف قوجُق

انتهای پیام/

  • جدیدترین ها
  • پربازدید ها