حساب کاربری

گلابی‌های خدا

تعداد بازدید : 381
تاریخ و ساعت انتشار : سه شنبه 23 آذر 1400 13:40
حامد از جا بلند شد و در حالی که از درد به خود می‌پیچید گفت: از آنچه گفتم معذرت می‌خواهم. باغ، باغ خداست ولی من نباید دزدانه داخل آن می‌شدم. چوب هم چوب خداست ولی تو را به خدا دیگر مرا با آن نزن!

حامد در حالی که بشدت خسته و گرسنه بود به کنار باغ مش‌ نعمت رسید. از شکاف دیوار نگاهی به داخل باغ انداخت. گلابی‌های رسیده و آبدار از شاخه‌ها آویزان بودند و هر رهگذر خسته‌ای را بسوی خود می‌خواندند. 

حامد با دقت داخل باغ را نگاه کرد، هیچ‌کس آنجا نبود. با زحمت خود را از شکاف دیوار به داخل باغ کشاند. به سراغ یکی از درخت‌های گلابی رفت و آن را تکان داد چند گلابی درشت و رسیده بر زمین افتاد. 

حامد دیگر معطل نکرد و با اشتهای فراوان شروع به خوردن گلابی‌ها کرد. او آنقدر مشغول خوردن شده بود که صدای پای مش‌ نعمت را نشنید.

در حالی که دهانش پر از گلابی بود، ناگهان مش‌ نعمت را در مقابل خود دید که با چوب‌دستی‌ اش روبروی او ایستاده و با خشم نگاهش می‌کند.

حامد به زحمت گلابی‌ها را فرو داد و قبل از آنکه مش‌ نعمت چیزی بگوید، گفت: این باغ، باغ خداست. این میوه‌ها هم از آن خداست. من هم بنده‌ی خدا هستم. حالا تو بگو آیا اشکالی دارد که بنده‌ی خدا، از باغ خدا، میوه‌ی خدا را بخورد؟

مش‌ نعمت که از شدت عصبانیت سرخ شده بود، چوبدستی‌ اش را بلند کرد و محکم بر پهلوی حامد کوبید.

حامد فریادی از درد کشید و گفت: مگر من برایت توضیح ندادم؟ پس چرا می‌زنی؟

مش‌‌ نعمت در حالی که با یک دست چوبدستی‌ اش را بر کف دست دیگرش می‌زد، گفت: این چوبدستی را می‌بینی؟ این چوب خداست. دست مرا هم می‌بینی؟دست یک بنده‌ی خداست.
خودت هم که گفتی بنده‌ی خدا هستی. حالا بگو ببینم آیا اشکالی دارد که بنده‌ی خدا با چوب خدا، بنده‌‌ی دیگر خدا را کتک بزند؟

آنگاه دوباره چوب‌دستی‌اش را بلند کرد و بر پشت حامد کوبید.

حامد از جا بلند شد و در حالی که از درد به خود می‌پیچید گفت: از آنچه گفتم معذرت می‌خواهم. باغ، باغ خداست ولی من نباید دزدانه داخل آن می‌شدم.
چوب هم چوب خداست ولی تو را به خدا دیگر مرا با آن نزن!

مش‌ نعمت با شنیدن این سخنان چوب‌دستی‌اش را بر زمین انداخت و گفت: زود از باغ من بیرون برو و سپس از آنجا دور شد. 

داستانی از مجله آرگا

انتهای مطلب

 

  • جدیدترین ها
  • پربازدید ها