حساب کاربری

پر پرواز

تعداد بازدید : 316
تاریخ و ساعت انتشار : چهار شنبه 16 مهر 1399 11:52
نویسنده: فاطمه اسدی تصویرگر: نسترن اکبرزاده

 

روزی روزگاری، پروانه کوچولو راهش را گم می­‌کند. از بال زدن خسته می‌­شود و به صحرای کربلا می­‌رسد. از دور خیمه­‌ها را می­‌بیند. برای پیدا کردن آب، وارد یکی از خیمه­‌ها می‌­شود. بال‌هایش را می‌­بندد و آرام یک گوشه می­‌نشیند.

 صدای گریه­‌ی کودکی را می­‌شنود. بال می‌­زند و از نزدیک نگاهش می­‌کند. لب­‌های ترک خورده کودک تشنه را می‌­بیند. مادر، کودک گریانش را در آغوش می­‌گیرد و با صدای ضعیفی می­‌گوید: «شیر ندارم پسرکم» .

پروانه غصه می‌خورد. با خودش می‌گوید باید کاری بکنم. نزدیک صورت غمگین زن می‌شود و می‌گوید : «این بچه تشنه است، آب می‌خواهد». اما زن پریشان است و توجه نمی‌کند. پروانه کوچولو با نگرانی این­ور و آن­ ور زن می­‌رود. پروانه­‌ی دیگری از راه می‌­رسد و می‌­گوید: « آنها صدای ما را نمی‌شنوند. عمویش رفته آب بیاورد».  پروانه کوچولو با عجله از خیمه بیرون می‌­آید و می‌­گوید: «پس من باید بروم کمکش کنم». تمام توانش را در بال‌­های کوچکش جمع می­‌کند. آنقدر بال می‌­زند تا می‌­رسد به دشمن‌­هایی که جلوی عمو را گرفته­‌اند. اما عمو به تنهایی مقابل همه آدم‌­های بد ایستاده و از پرچم امام حسین(ع) با شجاعت دفاع می‌­کند. آدم‌­های بد شمشیرهای تیزشان را با ترس به سمت عمو گرفته‌­اند. عمو با دست­‌های قوی‌­اش، با یک حرکت شمشیر دشمنان را دور می‌­کند. پروانه کوچولو نزدیک دشمنان می‌­شود و داد می‌­زند:« ای آدم‌­های بد، الان عمو حساب­تان را می‌­رسد». اما صدایش را نمی‌­شنوند. پروانه کوچولو عصبانی می‌­شود می­‌رود روی چشمان آدم‌­های بد می­‌نشیند تا اذیت­شان بکند. می‌­گوید: «عمو باید آب بیاورد، کودک تشنه است».  عمو دشمن‌­ها را بدون هیچ ترسی دور می­‌کند و خودش را به رودخانه می‌­رساند. پروانه کوچولو بال می‌­زند و روی شانه‌­ی عمو می‌­نشیند. عمو دستانش را پر از آب می‌­کند اما نمی‌نوشد. با لب‌­های خشکش می‌­گوید: «بچه‌­ها تشنه‌­اند».

عمو مشک آب را پر می‌کند و سوار اسبش می‌­شود. دوباره به سمت دشمنان حمله می­‌کند. همه­ جا گرد و خاک می‌شود. چشمان پروانه کوچولو جایی را نمی‌بیند. دنبال عمو می‌گردد.

دشمن فریاد می‌­زند: "تیر و کمان را به سمت مشک آبش بگیرید، نگذارید آب ببرد".

 پروانه کوچولو اسب عمو را می­‌بیند که زخمی شده و عمو به تنهایی سمت خیمه­‌ها می­‌دود. بال می‌­زند و خودش را به مشک روی دوش عمو می‌­رساند. دشمن‌­ها تیر می‌­زنند. مشک آب سوراخ می­‌شود، از دست عمو می‌افتند روی زمین. پروانه کوچولو زخمی می‌­شود. از دور صدای بچه­‌ها را می­‌شنود که داد می‌­زنند: "عمو ما آب نمی­‌خواهیم خودت بیا".‌

  • جدیدترین ها
  • پربازدید ها