روزی روزگاری، پروانه کوچولو راهش را گم میکند. از بال زدن خسته میشود و به صحرای کربلا میرسد. از دور خیمهها را میبیند. برای پیدا کردن آب، وارد یکی از خیمهها میشود. بالهایش را میبندد و آرام یک گوشه مینشیند.
صدای گریهی کودکی را میشنود. بال میزند و از نزدیک نگاهش میکند. لبهای ترک خورده کودک تشنه را میبیند. مادر، کودک گریانش را در آغوش میگیرد و با صدای ضعیفی میگوید: «شیر ندارم پسرکم» .
پروانه غصه میخورد. با خودش میگوید باید کاری بکنم. نزدیک صورت غمگین زن میشود و میگوید : «این بچه تشنه است، آب میخواهد». اما زن پریشان است و توجه نمیکند. پروانه کوچولو با نگرانی اینور و آن ور زن میرود. پروانهی دیگری از راه میرسد و میگوید: « آنها صدای ما را نمیشنوند. عمویش رفته آب بیاورد». پروانه کوچولو با عجله از خیمه بیرون میآید و میگوید: «پس من باید بروم کمکش کنم». تمام توانش را در بالهای کوچکش جمع میکند. آنقدر بال میزند تا میرسد به دشمنهایی که جلوی عمو را گرفتهاند. اما عمو به تنهایی مقابل همه آدمهای بد ایستاده و از پرچم امام حسین(ع) با شجاعت دفاع میکند. آدمهای بد شمشیرهای تیزشان را با ترس به سمت عمو گرفتهاند. عمو با دستهای قویاش، با یک حرکت شمشیر دشمنان را دور میکند. پروانه کوچولو نزدیک دشمنان میشود و داد میزند:« ای آدمهای بد، الان عمو حسابتان را میرسد». اما صدایش را نمیشنوند. پروانه کوچولو عصبانی میشود میرود روی چشمان آدمهای بد مینشیند تا اذیتشان بکند. میگوید: «عمو باید آب بیاورد، کودک تشنه است». عمو دشمنها را بدون هیچ ترسی دور میکند و خودش را به رودخانه میرساند. پروانه کوچولو بال میزند و روی شانهی عمو مینشیند. عمو دستانش را پر از آب میکند اما نمینوشد. با لبهای خشکش میگوید: «بچهها تشنهاند».
عمو مشک آب را پر میکند و سوار اسبش میشود. دوباره به سمت دشمنان حمله میکند. همه جا گرد و خاک میشود. چشمان پروانه کوچولو جایی را نمیبیند. دنبال عمو میگردد.
دشمن فریاد میزند: "تیر و کمان را به سمت مشک آبش بگیرید، نگذارید آب ببرد".
پروانه کوچولو اسب عمو را میبیند که زخمی شده و عمو به تنهایی سمت خیمهها میدود. بال میزند و خودش را به مشک روی دوش عمو میرساند. دشمنها تیر میزنند. مشک آب سوراخ میشود، از دست عمو میافتند روی زمین. پروانه کوچولو زخمی میشود. از دور صدای بچهها را میشنود که داد میزنند: "عمو ما آب نمیخواهیم خودت بیا".