به گزارش شاهد نوجوان، دو روز از آزاد سازی خرمشهر می گذشت؛ اما هنوز خیل رزمنده ها را میدیدم که به مسجد جامع میآمدند. حمید هم برای شان از کتری بزرگی که نمی دانم از کجا پیدا کرده بود چای می ریخت و پذیرایی می کرد.
روز سوم بود که سرو کله ی خبرنگارهای خارجی هم پیدا شد.
به شوخی به حمید گفتم: اگه جرات داری به این ها یک لیوان از این چای های جوشیده ات بده.
از آن جایی که می دانستم پسر با حجب و حیایی است و حرف های همه را با لبخند جواب می دهد، گفتم: راستی اگه خواستند با تو مصاحبه کنند، بگو من اهل مصاحبه نیستم.
حمید همانطور که تند تند برای رزمنده ها چای می ریخت گفت:
- ای برادر! کی با ما مصاحبه می کنه؟ من هنوز ریش در نیاوردم!
راست می گفت. به نسبت هفده ساله های هم سن خودش، هنوز به جز چند تارموی آویزان کنار صورت و روی چانه اش، چیز دیگری دیده نمی شد.
اما حافظه اش عجیب بود. بیشتر مناطق را می شناخت و می دانست کدام تیپ یا گردان هایش در آن جا مستقر هستند.
بچه هایی که حمید را می شناختند ، می دانستند اگر یک کم سن و سالش بیشتر بود، محال بود که مسئولیت فرماندهی را به او ندهند. هر چند او با همان سادگی ای که داشت می گفت :
- همین که اجازه دادند من توی جبهه باشم باید خدا رو شکر کنم.
همین سادگی و صداقت اش باعث شده بود که وقتی توی خط بودیم ، همه از او بخواهند هم سنگرشان باشد. نشسته بودم کنار دست حمید و داشتم به جمعیت خبرنگارها نگاه می کردم.
هر کدام یک میکروفون دست شان بود و از پیروزی شگفت آوری می پرسیدند، که باعث آزاد سازی خرمشهر شده بود.
یکهو یک لندرور گِل مالی شده از راه رسید و درست پای بساط چای و کتری، زد روی ترمز. خاکی که پشت سرش بود هم مثل هوایی توفانی، ریخت روی سر و صورت مان.
از جا بلند شدم تا به راننده ی بی ملاحظه اعتراض بکنم و دو تا لیچار بارش کنم، که درهای دو طرف ماشین باز شد.
ابراهیم را دیدم که موذیانه لبخند می زد. فهمیدم که عمدا خواسته گرد و خاک به هوا کند.کارِ همیشگی اش بود.
من هم دست کمی از او نداشتم. وقتی می خواستم سر به سرش بگذارم با زبان انگلیسی چیزهایی میگفتم که کلافه اش می کرد. هر چه هم اصرار می کرد برایش ترجمه کنم. با بی خیالی میگفتم: نُچ!
دیدن ابراهیم که برایم اجباری بود. اما وقتی درِ سمت شاگرد باز شد و آن خانم، که قسمتی از موهایش از زیر روسری بیرون افتاده بود،پیاده شد.
با تعجب به ابراهیم نگاه کردم. حمید هم یک لحظه نگاه کرد. بعد سرش را پایین انداخت و دیگر بالا نیاورد، ابراهیم نزدیک میزی شد که لیوانهای چای را چیده بودیم.
دو تا لیوان برداشت و زیر نور نگاه شان کرد. توی لیوان خودش ها کرد و با چفیه دور گردن اش آن را برق انداخت.
- چطوری مستر ؟ هاواریو؟
می خواستم با مشت به بازوی اش بکوبم که زنِ همراه اش با کلماتی فارسی و انگلیسی چیزی گفت که متوجه نشدم.
ابراهیم لیوان را به حمید داد تا برای اش چای بریزد. پرسیدم : خانم کی باشند؟ ابراهیم لیوان چای را گرفت و به دست خبرنگار زن داد:
- خبرنگاره. از قرارگاه مجوز دادند تا از منطقه فیلمبرداری کنه. اومدم نقشه ی منطقه رو با خودم ببرم.
با گفتن کلمه ی نقشه به حمید نگاه کرد. زن با بی میلی چند قلپ از چای خورد و لیوان را روی میز گذاشت. به خبرنگار اشاره کردم و آهسته گفتم: توی این گرما این نمی تونه مثل ما چای بخوره . لااقل یک گالن آب با خودت می آوردی. ابراهیم خندید و گفت :
- نه بابا، ضد ضربه اس. از استرالیا پا شده اومده این جا تا جشن پیروزی ما رو به دنیا نشون بده.
چند دقیقه ای با هم حرف زدیم. موقع رفتن ابراهیم از من هم خواست همراه شان بروم. راه افتادیم. نقشه ی همراه که همان حمید آقای خودمان باشد، دماغ اش را به شیشه ماشین چسبانده بود و مناطق را با اسم و توضیحات شرح میداد. من هم برای خبرنگار ترجمه می کردم.
با صدای بی سیم ، ابراهیم جواب داد. بعد رو به من کرد و گفت: دستور دادند توی مقر صدو بیست و چهار خانم خبرنگار را پیاده کنیم.
گویا همکاران اش آن جا منتظرند. حمید هنوز به بیرون نگاه می کرد و انگار چیزی از حرف های ما نشنیده بود.
به مقر که رسیدیم خانم خبرنگار را پیاده کردیم و برگشتیم. دیدم که حمید با تعجب به بیرون نگاه می کند. یکهو سرش را به جلو چرخاند. نگاه اش را پایین گرفت و گفت :
- فکر کنم اشتباه آمدید. من در مورد این منطقه قبلا توضیح دادم.
ابراهیم خندید و گفت: الهی قربون اون شرم حیات برم من! خانم خبرنگار نیم ساعته که پیاده شده و رفته. حمید سرش را بالا گرفت و لبخند زد.
نویسنده: اصغر فکور
انتهای مطلب/