به گزارش نشریه الکترونیکی شاهد جوان و نوجوان، احمد سرش را بلند کرد و محکم گفت: من میروم! فؤاد هم تکانی به خودش داد و بلند شد؛ گفت: «من هم با تو میآیم.
افسر ارتشی نگاهی به آنان کرد و با نگرانی اعلام کرد: اما... شماها که طرز کار با اینها را نمیدانید!
احمد نگاهش را از "آر.پی.جی" و کوله موشکها برداشت و به کوکتلمولوتفها دوخت و گفت: باشد. اگر نتوانستیم، با همینها حسابشان را میرسیم!
فؤاد با شیطنتی کودکانه افزود: شاید هم با همینها چند تانک به غنیمت گرفتیم! لبخندی زد. دندانهای کج و کرمخوردهاش بین لبهای کُلُفت و آفتابسوخته و خشکش بیشتر به چشم زد.
لبخندی روی لبهای افسر ارتشی که چهرهاش از درد، درهم رفته بود، سُر خورد و موج خنده برصورتش نمایان شد و چینهای پیشانیاش اندکی باز شد. کسی داشت زخم شانهاش را میبست. احمد تکانی به کوله پُشتی موشکها داد و آن را به پشتش انداخت.
از گوشه و کنار مسجد، صدای نالههای دلخراش میآمد و دل احمد را میلرزاند. در آن چند روز، عراقیها مرتب خرمشهر را میکوبیدند و بیشتر مردم از شهر رفته بودند. تنها عدهای در مسجد جامع شهر جمع شده بودند و به مجروحان کمک میکردند. بین آنان، احمد و فؤاد هم بودند. دو دوست و همکلاس که در خرمشهر مانده بودند و حاضر نبودند از آنجا بروند.
فؤاد "آر.پی.جی" به دست، ایستاد کنار احمد. افسر ارتشی پرسید: لابد میدانید که تانکهای دشمن کجا هستند؟
احمد جواب داد: نزدیک کشتارگاه!

فؤاد دسته "آر.پی.چی" را محکم فشار داد و ادامه داد: درست پایین جادهای که میرسد به شلمچه.
افسر ارتشی نگاهی به زخم پایش انداخت و با ناراحتی سر تکان داد و گفت: فکر نمیکنم کاری از شما ساخته باشد. تا زمانی که نیروی کمکی و مهمّات نرسد، کاری نمیشود کرد.
یکی از زخمیها که از درد به خودش میپیچید، با لحنی پرغصّه گفت: چند بار بیسیم زدیم اما جواب قانعکنندهای ندادند.
افسر ارتشی سر تکان داد و گفت: میدانم اما من هم دلیلش را نمیدانم. نمیدانم چرا بنیصدر دستور داده هیچ نیرویی به خرمشهر حرکت نکنه! خیلی عجیب است!
احمد خم شد و چند کوکتلمولوتف برداشت و رو به فؤاد گفت: برویم!
افسر ارتشی درحالی که با چشمانی پر از امید، بدرقهشان میکرد، گفت: نگران نباشید بچهها! بهزودی نیروی کمکی از همه جای ایران میرسد!
احمد و فؤاد به سرعت خودشان را به جایی رساندند که عراقیها داشتند میآمدند.از پیچ اولین کوچه گذشتند و رفتند جلو. کوچههای شهر، همه زخمی و تبدار، نگاه به دشمن میکردند. دود حاصل از انفجار گلولهها، همراه با گرد و غبار، چتری شده بود بالای شهر و هوای خرمشهر را دلگیرتر از همیشه کرده بود. در کوچهها و خیابانها، جنبندهای دیده نمیشد. به انتهای کوچه که رسید، احمد با احتیاط، پیش رفت. چند هیکل نخراشیدة چند تانک را که دید، فهمید که درست آمدهاند. تانکها در آن سمت خیابان، کنار هم ایستاده بودند و به سمت ساختمانها شلیک میکردند.
فؤاد موشکی از کولة احمد درآورد و گذاشت داخل لولة آر.پی.جی. افسر ارتشی وقتی اصرارهای آنان را دیده بود، یادشان داده بود چه بکنند و چگونه شلیک کنند. در دلش، بچهها را تحسین کرده و به خودش گفته بود: «اگرچه سن و سالی ندارند، اما نیّتشان مهمه! مردان فردا هستند اینها! خدا حفظشان کنه!
در این مدت، تانکها چند بار دیگر، بی آنکه هدف خاصی داشته باشند، به سمت ساختمانهای شهر شلیک کردند. احمد عرق پیشانیاش را پاک کرد و پرسید: عجیبه! اینها چرا همینطور بیهدف شلیک میکنند!؟
فؤاد با انگشت کوچکش آر.پی.جی را از ضامن خارج کرد و گفت: لابد میخواهند بدانند کسی در شهر مانده یا همه فرار کردهاند!
بعد هم دوزانو نشست و نگاهی به پشت سرش انداخت تا فضای باز پشت سر را ببیند. افسر ارتشی اینها را گفته بود. ماشه را که چکاند، تمام تنش هم لرزید و گرد و خاک زیادی در آن اطراف بلند شد. موشک، قبل از اینکه به تانکها برسد، به زمین نشست و منفجر شد. دود و گرد و خاک که نشست، فؤاد و احمد هیکل زمخت تانک را دیدند که داشت آرام آرام، لولهاش را به سمتی میچرخاند که آن دو بودند.
احمد فهمید که شکار تانکها به همین راحتی نیست و قلق و مهارت میخواهد."آر.ی.جی" را رها کرد و جعبه کوکتلمولوتف را برداشت و داد زد: بدو فؤاد! باید از اینجا دور بشویم. فهمیدند ما اینجا هستیم!

درست فهمیده بود. تانک، آرام آرام لولهاش را به سمت ساختمانی چرخاند که آن دو زیر آن بودند. فؤاد و احمد به سمت انتهای کوچه دویدند و با شنیدن صدای مهیب پشت سرشان، فهمیدند دیوار ساختمانی که تا لحظاتی پیش آنجا بودند، هدف قرار گرفته است. فکری به ذهن احمد رسید.
جوی آب کنار خیابان را نگاه کرد و به فؤاد گفت: فهمیدم! بیا دنبالم.
پرید توی جوی آب که خشک بود و آبی نداشت. فؤاد هم بیمعطلی به دنبالش داخل جوی آب خزید.
هر دو کف جوی آب دراز کشیدند. احمد سرش را برگرداند سمت فؤاد و گفت: سرت را بالا نیاور! سینهخیز، پشت سرم بیا!
فؤاد همین کار را کرد. کمی بعد، به جایی رسیدند که جوی آب، به دو سمت چپ و راست میرفت. احمد فکری کرد. باید به سمت راست میپیچیدند، چون تانکها در آنجا بودند. دوباره سینهخیز، به جلو رفتند. کف سیمانی جوی آب، زانو و آرنجشان را زخمی کرده بود. هر دو عرق میریختند و نفسشان به شماره افتاده بود. به صداهای اطراف گوش خواباندند. صدای شنی تانکها نزدیک و نزدیکتر میشد. صدای بیتاب قلبشان را میشنیدند. احمد اشاره به فؤاد کرد و بیصدا، با ایما و اشاره فهماند که میخواهد چه بکند. بطری کوکتلمولوتف را گرفت و فتیلهاش را آتش زد. فؤاد هم بطری دیگری برداشت و فتیلهاش را با شعلة بطری احمد گیراند.
صدای شنی تانکها با صدای توپی که به ساختمانهای اطراف میخورد، در اطراف طنین میانداخت.
ناگهان هر دو، همزمان از جوی آب بیرون پریدند و با تمام توان، پرت کردند سمت دو تانکی که نزدیک بودند. دود و آتش که از دو تانک عراقی بلند شد، فؤاد و احمد سریع برگشتند و پریدند داخل جوی آب. افسر ارتشی درست حدس زده بود. اگر لبخند فؤاد و احمد را میدید، از چشمانشان میخواند که کار مردانهای کردهاند. اگر آنان را میدید، میگفت به خودش: ممکن نیست خرمشهر آزاد نشود. به یقین میدانم آزاد میشود!
نویسنده: یوسف قوجُق
سردبیر حسین عبداللهی