حساب کاربری

داستان

آهوی دم‌قهوه‌ای

تعداد بازدید : 122
تاریخ و ساعت انتشار : دو شنبه 28 آذر 1401 20:35
آهوی دم‌قهوه‌ای

یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربون هیچ کس نبود. توی یک جنگل سبز چندتا آهو با بچه‌های‌شان زندگی می‌کردند. بچه‌های عزیز هر وقت که آهوخانم برای بچه‌هایش غذا تهیه می‌کرد و می‌آورد که بین آنها تقسیم کند یکی از بچه‌هایش به نام دم قهوه‌ای می‌گفت: من بیشتر می‌خوام. آهوخانم می‌گفت: آخر عزیز دلم باید به اندازه‌ای که می‌توانی بخوری، و برداری اگر بیشتر برداری نیمه‌خور و اسراف می‌شود.

ولی آهو کوچولو گوشش بدهکار نبود. یک روز که با برادرش د نبال رنگین‌کمان می‌گشت تا سر رنگین‌کمان را پیدا کند و بگیرد، یک سبد میوه که شاید انسان‌ها آنجا، جا گذاشته بودند را دید که ریخته شده روی زمین.

طبق معمول از برادرش جلو زد و گفت: گنده‌ترین میوه مال من است و یک گلابی بزرگ را با پوزه خود (دهان) به سمت خود کشید و یک گاز زد و سیر شد و آن را پرت کرد آن طرف. بقیه‌ی میوه‌ها را هم برای آهوخانم بردند.

حالا بشنوید از آهوخانم که داشت لانه‌اش را تمیز می‌کرد دید لاک‌پشت‌ها دارند یک پرستوی بیمار را می‌برند گفت: صبر کنید این پرستو دوست بچه‌های من است چه اتفاقی افتاده. گفتند: او بیمار است و دکتر لاک‌پشتیان گفته: اگر گلابی بخورد مداوا خواهد شد.

آهوخانم گفت هر طور که شده برایش گلابی پیدا می‌کنیم لطفاً او را به لانه ما بیاورید.

بچه‌های آهوخانم آمدند. هوا تاریک شده بود. آهوخانم سبد میوه را که دید گفت: توی میوه‌ها گلابی هم هست گفتند: نه، آهوخانم گفت: پرستو اگر گلابی بخورد مداوا می‌شود.

دم‌قهوه‌ای ناراحت به خواب رفت. در خواب گلابی را که نیمه‌خور کرده بود دید که گریه می‌کند. به او گفت چرا گریه می‌کنی؟ گلابی جواب داد: تو مرا به دور انداختی در حالی که می‌توانستم مفید باشم و بعد این شعر را به دم قهوه‌ای یاد داد:

گلابی تمیزم                                      همیشه روی میزم

اگر که خوردی مرا                             نصفه نخور عزیزم

خدا گفته به قرآن                                همان خدای رحمان

اسراف نکن تو جانا                             در راه دین بمانا

آهو کوچولو صبح زود بیدار شد و با برادرانش به جنگل رفت و به دنبال گلابی گشت. گلابی که نصفه‌خور کرده بود را پیدا کردند. آن را در آب چشمه شستند و برای پرستو آوردند. وقتی پرستو گلابی را خورد نجات پیدا کرد و چشمانش را باز کرد و از آهو کوچولو تشکر کرد که جانش را نجات داده بود. از آن به بعد دم قهوه‌ای دیگر اسراف نمی‌کرد و فریاد نمی‌زد زیاد می‌خواهم گنده می‌خواهم و حالا او می‌داند اسراف و هدر دادن هر چیزی بد است و خدا اسراف‌کاران را دوست ندارد.

منبع: وبسایت رادیوکودک

  • جدیدترین ها
  • پربازدید ها