حساب کاربری

داستان آموزنده

تعداد بازدید : 15
تاریخ و ساعت انتشار : شنبه 26 آبان 1403 01:40
پیرزن وارد بهشت نمی‌شود!

رسول اکرم (صلی‌الله‌علیه‌و‌آله‌وسلّم) ضمن سفارش کردن یاران خویش به شوخ‌طبعی و مزاح، خود نیز با آنان شوخی می‌کرد؛ امیرالمؤمنین (علیه‌السّلام) در این‌باره می‌فرماید: کان‌رسول‌الله (صلی‌الله‌علیه‌و‌آله‌وسلّم) لَیسُرُّ‌ الرَُّجلَ‌ مِنْ‌ اَصْحابِهِ‌ اِذا‌ رَاهُ‌ مَغْمُوماً‌ بالمُداعِبَةِ‌ و کانَ‌ یقُولُ‌ اِنَّ‌ اللّهَ‌ یبْغِضُ‌ الْمُغَبَّسَ‌ فی‌ وَجْهِ‌ اخیهِ؛
پیامبر اسلام (صلی‌الله‌علیه‌و‌آله‌وسلّم) هرگاه مردی از اصحابش را غمگین می‌یافت او را با شوخی، خرسند می‌ساخت و می‌فرمود: خداوند دشمن دارد کسی را که در روی برادرش چهره درهم کشد.

آفتاب داغ حجاز بر پیشانی پر از چروکش می‌نشست. قطره عرق می‌شد و سُر می‌خورد به سمت گونه‌هایش. نگاهی به آفتاب کرد و نگاهی به کوچه طولانی خاکی که می‌دانست به مسجدالنبی ختم می‌شد. چشمانش برق می‌زد. عصای چوبی را بلند کرد و دوباره بر زمین زد. چند قدمی جلو رفت و بعد تکیه داد به دیوار خانه‌ای. زنِ جوان درِ خانه را باز کرد و با صدای بلند کودکش را صدا کرد.
- وهب؟ به پدرت می‌گویم به من کمک نکردی!
 وهب در حالی که با دوستانش به سمت کوچه می‌دوید، گفت: «مادر 
زود برمی‌گردم. قول می‌دهم.»
زن جوان در حالی که داشت به داخل می‌رفت نگاهش به پیرزن
 افتاد که به دیوار خانه‌شان تکیه داده و نفس‌نفس می‌زند. به سمت
 پیرزن برگشت و گفت: «مادرجان حالت خوب است؟»
 پیرزن آرام و با لبخند گفت: «حالم بهتر از این نمی‌شود.»
- صبر کنید جرعه‌ای آب بیاورم.
 زن جوان این را گفت، به داخل رفت و در حالی که کاسه آبی به دست داشت برگشت. جلوی پیرزن گرفت و پیرزن آب را نوشید.
 - خوشبخت باشی دخترم.
- مادر گفتی بهتر از این نمی‌شوی. آیا خبر خوبی به تو رسیده؟! 
- قصد دارم به نزد پیغمبر خدا بروم و درخواستم را از او بکنم. به همین خاطر خوشحالم.
- چه خواسته‌ای از رسول خدا داری؟
- یک دعا.
- دعا.
- بله می‌خواهم نزد پیغمبر بروم تا برایم دعا کند.‌
از گوشه چشمِ زن اشک چکید. پیرزن تشکر کرد و راه خودش را پیش گرفت. به مسجد که رسید همه دور تا دور پیامبر نشسته بودند.‌‌ بوی خوش پیامبر تمام مسجد را پر کرده بود. پیرزن، با ذوق از میان جمعیت عبور کرد، خود را به پیامبر رساند و سلام کرد. رو به پیامبر گفت: «یا رسول‌الله! می‌خواهم 
برایم دعا کنید تا منِ پیرزن وارد بهشت شوم.»
پیامبر لبخندی زدند و فرمودند: «اما هیچ پیرزنی وارد بهشت نمی‌شود.»
 غم بر چشمان پیرزن اشک شد. جمعیت همگی بهت‌زده به همدیگر نگاه کردند. پیرزن عصایش را به دست گرفت و بلند شد. زیر لب از پیامبر خداحافظی کرد. چند قدم دور نشده بود که پیامبر با لبخندی که بر لب داشتند بلند فرمودند: «آیا نشنیده‌ای که خداوند می‌فرماید: ما آنها را آفرینش نوینی بخشیدیم و همه را جوان قرار دادیم.» پیرزن از جوانی آرام پرسید: «یعنی من پیرزن وارد بهشت می‌شوم؟» جوان با لبخند جواب داد: «شمای پیرزن نه، اما آنجا جوان خواهید شد و به بهشت وارد می‌شوید‌.» مسجد پر از شادی شد.

پیامبراسلام(صلی‌الله‌علیه‌و‌آله‌وسلّم)فرمودند:«اِنّی‌ لَاَ‌مْزَحُ‌ وَ‌ لا‌اَقُولُ‌ اِلاّ‌ حَقّاً؛ من شوخی می‌کنم؛ ولی جز سخن حق نمی‌گویم».
همچنین از ایشان نقل شده که فرمودند: «خداوند، انسان شوخ‌طبعی را که در شوخی خود راستگو باشد، مؤاخذه نمی‌کند».

پیامبر اکرم همواره به مقدار ضرورت با یاران خود شوخی می‌کرد و سیره وی به گونه‌ای بود که به یارانش اجازه می‌داد تا در حضور مبارکش، گفته‌های طنزآمیز ادا کنند.

  • جدیدترین ها
  • پربازدید ها