داستان
جنگ تازه شروع شده بود. ما خبرهای جنگ را فقط از طریق رادیو میشنیدیم چون روستای ما برق نداشت و کسی جز آنهایی که به شهر رفت و آمد داشتند، نمیدانستند تلویزیون چیست.
دلم برای رفتن به جبهه پر میزد. طاقت نیاوردم شناسنامه و کمی نان و لباس برداشتم، بقچهپیچ کردم، راه افتادم و رسیدم شیراز. پرسان پرسان رسیدم به مسجدی که نیرو به جبهه اعزام میکرد. وقتی سر و وضعم را دیدند و فهمیدند که خیال رفتن به جبهه دارم کلی سر به سرم گذاشتند. دست آخر برگه ای دادند و گفتند که باید پدرم پای رضایتنامه را انگشت بزند. دیگر روی برگشتن به دهمان را نداشتم. خودم فرم و رضایتنامه را پر کردم و به جای اثر انگشت پدرم شست پایم را جوهری کردم و چسباندم پای رضایتنامه. مسئول اعزام نیرو تا رضایتنامهام را دید با تعجب گفت: « بنازم به این اثر انگشت یعنی انگشت دست پدرت این قدر گنده است؟»
کم نیاوردم و گفتم: «حقیقتش انگشت پدرم را زنبور نیش زده به خاطر همین کَت و کلفت شده!»
دیگر حرفی نزد و من روز بعد به همراه عده ای روانه خرمشهر شدم. سه ماه بعد به روستایمان برگشتم. من اولین رزمنده روستا بودم، برای همین همه اهالی حتی مردم روستاهای همسایه به دیدنم آمدند و میخواستند که از جبهه برایشان بگویم. حالا فکرش را بکنید یک نوجوان چهارده ساله این قدر محبوب شود و برای خودش اسم و رسمی به هم بزند. سر همین بود که وقتی یک هفته بعد کدخدا به رحمت خدا رفت اهالی با اصرار و خواهش مرا راضی کردند که کدخدا شوم. اولش حسابی خوش گذشت اما مدتی بعد حوصلهام سر رفت. مدام باید بین کسانی که سر آب و زمین دعوایشان میشد صلح ایجاد میکردم یا به جلسات خواستگاری میرفتم و نقش ریشسفید را بازی میکردم.
فکرهایم را کردم و یک روز بیخبر دوباره رفتم جبهه. وقتی سالها بعد جنگ تمام شد و من داشتم برمیگشتم روستا، دوستانم که ماجرا را میدانستند به شوخی میگفتند: «مطمئن باش این بار هم به تو رأی میدهند و به عنوان نماینده میفرستنت مجلس.» باور کنید اگر مخالفت سفت و سختم نبود همین اتفاق هم برایم میافتاد.