قصه ای کهن ازقصه های ملل
کشاورز طمعکار و گوزن فداکار
به گزارش شاهد نوجوان، در روزگاران قدیم در سرزمینی دور دست گوزن بسیار زیبایی زندگی می کرد که پوستش رنگارنگ بود. این گوزن در یک جنگل کاج، جایی که پای هیچ انسانی به آنجا نرسیده بود با تنها دوست صمیمی اش که یک کلاغ بود زندگی می کرد. کلاغ هر روز روی شاخ های گوزن می نشست و بعد دوتایی در میان تپه ای آرام گردش می کردند. بعضی وقت ها کنار رودخانه ای که از آن ناحیه می گذشت می ایستادند و به صدای شر شر آب گوش می دادند.
یکی از روز ها مرد کشاورزی هنگام بازگشت از مزرعه اش هنگام رد شدن از کنار رودخانه به دلیل تاریکی هوا پایش برروی ساحل گلی رودخانه سر خورد وداخل رودخانه سقوط کرد.
صدای فریادهای مرد کشاورز به گوش گوزن رسید و گوزن جانش را به خطر انداخت و او را از آب بیرون کشید. مرد کشاورز در مقابل این محبت گوزن از او خواست که کاری برایش انجام دهد. گوزن در جوابش گفت "فقط از تو خواهش می کنم که به هیچکس نگویی که من در این جنگل زندگی می کنم. خودت می بینی که پوست من رنگین است و اگرشکارچیان از وجود من در اینجا باخبر شوند سراغم می آیند وبرای به دست آوردن پوست من شکارم می کنند."
مرد کشاورز قول داد در این باره با هیچکس حرف نزند.
روزی از روز ها حاکم آن سرزمین خواب عجیبی دید، خواب یک گوزن رنگین پوست. حاکم به قاصدان سرزمینش دستور داد تا خوابش را برای مردم تعریف کنند و اگرخوابش تعبیر شد و چنین گوزنی در سرزمینش زندگی می کند به هر کسی که محل زندگی چنین گوزنی را خبر بدهد صندوقچه ای از طلا هدیه خواهد داد. وقتی این خبر به گوش مرد کشاورز رسید وسوسه شد و قولی را که داده بود فراموش کرد. حالا او می خواست با به دست آوردن این پاداش زندگی راحتی داشته باشد.
فردای آن روز مرد کشاورز حاکم و سوارانش را به محلی که گوزن را دیده بود راهنمایی کرد. کلاغ با دیدن سواران حاکم از گوزن خواست که هر چه زودتر خودش را مخفی کند. اما گوزن از سر جایش حرکت نکرد و منتظر شد. وقتی سواران حاکم از راه رسیدند و تیر و کمانشان را برای کشتن گوزن آماده کردند حاکم از آن ها خواست دست نگهدارند. او از این همه شجاعت گوزن شگفت زده شد و فهمید که حتما گوزن حرفی برای گفتن دارد.
گوزن جلوتر رفت و گفت "من سالیان سال است که در این جنگل مخفیانه زندگی می کنم. می دانستم که اگر کسی از وجود من باخبر شود برای کشتن و فروختن پوست کمیاب من لحظه ای درنگ نخو اهد کرد. اما تو چگونه از وجود من در اینجا باخبرشدی؟ "حاکم با دست به مرد کشاورز اشاره کرد. گوزن رو کرد به او و گفت "وقتی من تو را ازتوی رودخانه که در حال غرق شدن بودی نجات ات دادم در مقابل این کارم از تو خواستم که در باره ی من با هیچکس حرف نزنی. آیا این بود پاداش خوبی من به تو؟"
حاکم شگفت زده شد و زمانی که مرد کشاورز حرف های گوزن را تایید کرد نه تنها از کشتن گوزن صرف نظر کرد بلکه از دادن صندوقچه ی طلا هم به کشاورز طمعکار خودداری کرد. سپس حاکم رو کرد به او گفت "تو لیاقت زندگی کردن نداری و بقیه ی عمرت را باید در سیاهچال های تاریک سپری کنی."
سپس حاکم رو کرد به گوزن و گفت "تو زندگی ات را به خاطر این مرد به خطر انداختی و حالا می بینم تو شریف تر از این مرد هستی که طلا و جواهرات را بیش از زندگی دیگران دوست دارد. تو از این پس آزادانه در این جنگل زندگی خواهی کرد و در سرزمین من از این به بعد شکار گوزن ممنوع خواهد بود."
از آن روز به بعد درآن سرزمین هیچ گوزنی شکار نشد و گوزن رنگین پوست به جنگل کاج برگشت و در کنار دوست صمیمی اش کلاغ با آرامش به زندگی اش ادامه داد.
بازنویس:مجید عمیق
بیشتر بخوانید: آلو در برابر زباله
انتهای پیام/