حساب کاربری

زیر آتش؛ کنارِ عشاق

تعداد بازدید : 322
تاریخ و ساعت انتشار : شنبه 20 آذر 1400 10:47
مرتضی و چند نفراز رزمنده ها مجروحی را به سنگر امداد آوردند.مین نصفِ جلوی  پوتین و انگشت هایش را با هم برده بود.هنوز به هوش بود و می توانست حرف بزند.پرسیدم : - چطوری برادر ؟ چی شد که رفتی روی مین؟

به گزارش گروه شاهد جوان، دشمن مثل ما برای نگه داشتن خط مقدم اش از چنگ و دندان استفاده نکرد. برای همین با صدها اسیر و کشته مجبور عقب نشینی شد. مرتضی و چند نفراز رزمنده ها مجروحی را به سنگر امداد آوردند. .مین نصفِ جلوی پوتین و انگشت هایش را با هم برده بود. هنوز به هوش بود و می توانست حرف بزند. پرسیدم :

- چطوری برادر ؟ چی شد که رفتی روی مین؟

لب های خشک اش را با زبان خیس کرد. لبخند قشنگی به لب داشت که نشان می داد روحیه اش را از دست نداده. مرتضی به جای او جواب داد:

- فکر کنم رفته روی مینِ ضد نفر.

 

به پای مجروح جوان رزمنده نگاه کردم. خون ریزی نداشت. شدت انفجار، مثل یک معجزه باعث شده بود که رگ ها بسوزند و مسدود بشوند.شاید همین باعث شده بود تا خون کمتری از او برود . جوان رزمنده نگاهم کرد و گفت و با همان لبخندی که روی لبش بود گفت :

- ای برادر ، چقد گنده اش می کنید! چند تا انگشت ناقابل که سین جیم نداره.

 

مرتضی آمپول را هوا گیری کرد تا تزریق کند.باندها را از توی کوله پشتی بیرون آوردم تا زخم را ببندم.با آتشی که دشمن روی ما می ریخت بعید بود بتوانیم همان روز او را به عقب بفرستیم. نیروهای گردان جایگزین قرار بود فردا خودشان را برسانند.هر گردان بیشتر از سه روز در خط تثبیت شده نمی ماند.فشارهای سنگین عملیات بیشتر از سه روز روحیه ها را ضعیف می کرد. علاوه بر آن تدارکات نمی توانست هر روز به نیروها غذا و آب برساند. این سه روز اوج تحمل برای بی آبی و بی غذایی هم بود. همه می دانستیم دشمن با پاتک های زیادی که انجام می دهد می خواهد ، شکستِ مفتضحانه اش را جبران کند. شنیده بودیم دشمن هم زمان با بیش از پانصد تانک خط ما را می کوبد.همه می دانستیم فقط با معجزه توانستیم خط را حفظ کنیم. جوان رزمنده که اسمش ابراهیم بود، گاهی به ما و گاهی به پنجه ی پایی که دیگر وجود نداشت نگاه می کرد. بعد از تزریق آمپول پرسیدم : درد که نداشت. این بار خندید و گفت :

- خیلییییییییی. الان دارم درد می میرم.

 

 مرتضی رو به او کرد گفت :

- خب بگو دیگه. چرا فکر می کنی شوخی می کنیم؟

 ابراهیم خنده اش را جمع کرد و تو لبی غرید:

- چی میگی برادر؟ درد کجا بود؟ الان که شما  داریدمنو ناز و نوازش می کیند، رفقای من  دارند زیر توپ و گلوله جلو می رند تا بتونند، آتش توپخانه ی دشمن رو خفه کنند. والله برای من خجالت آورده که واسه شما انشای درد دارد یا ندارد ،بخوانم.

 

رحمت یونسی که از بچه های گروه امداد بود، اهسته به من اشاره کرد تا از سنگر بیرون بیایم.به مرتضی گفتم :

- هوای آقا ابراهیم مارا داشته باش تا من برگردم.

 مرتضی نگاهم کرد و زیر لب گفت :

- خدا هوای مارو د اشته باشه.

 

از سنگر بیرون آمدم. رحمت گفت :

_  دکتر ببخشید که من دخالت می کنم. ولی به برادر مرتضی تذکر بدهید که کم سر به سر این جوان بذاره. ما به زور از زیر آتش کشیدیمش و آوردیم. مگه می آومد؟ می گفت می خو اهم برگردم. آخرشم مجبور شدیم با کمربند دست و پاهاشو به میله های برانکارد ببندیم .

 

با تعجب به حرف های رحمت گوش می کردم. از این ماجراهای عجیب کم نشنیده بودم. اما از این که یکی از آن ها الان توی سنگر امداد باشد، برایم جالب توجه بود. مشتاق بودم بدانم چطور مجروح شده. رحمت گفت:

- ... با یک دسته ی هفت نفره می روند تا تانک ها را شکار کنند. همین ابراهیم موقع حرکت متوجه می شودپاش روی مین است.حرکت نمی کند و به بقیه می گوید دور بشوند.نیم ساعت یا بیشتر تقلا می کنند تا راهی برای نجات ابراهیم پیدا کنند. اما او شهادتین می خواند و از همه خدا حافظی می کند.بعد وقتی هم فاصله می گیرند پاش را از روی مین بر می دارد. مین منفجر می شود و پنجه اش را آش و لاش می کند.با شنیدن حرف های رحمت برگشتم تا جریان را به مرتضی بگویم. وارد سنگر که شدم مرتضی هنوز به هوش بود. حتی احساس می کردم حالش بهتر شده. با دیدنم گفت :

- کاش این برادرمون باند کمتری به پام می بست. آخه اینجوری که نمیشه پوتین بپوشم!

 

انگار قبلا این حرف را به مرتضی هم گفته بود. چون دیدم سر تکان داد.به طرف ابراهیم رفتم. دستم را روی سرش کشیدم و گفتم : تو خیلی شجاعی رفیق! خندید و گفت :

- مثل ِ توی فیلم ها حرف می زنی آقای دکتر!

 

لبخند زدم و گفتم : حالا فکر کن مثل توی فیلم ها حرف می زنم. انشاالله فردا که گردان جایگرین آمد. می بریمت عقب. جبهه ها حالا حالا ها به امثال تو احتیاج دارند. از شنیدن این حرف های امید بخش خوش اش آمد گفت :

- چی بگم دکتر؟ اگه منو بفرستید عقب ، دیگه محاله به این زودی اجازه بدهند برگردم. باید برم مثل مرده دراز بکشم روی تخت بیمارستان.

 

آن شب تا نزدیک صبح گلوله های توپ نگذاشت چشم روی هم بگذارم.توی حالت خواب بیداری بودم که صدایی شنیدم.اهمیت ندادم.با صدای اذان صبح ِ یکی از رزمنده ها چرت نیم بندم پاره شد.روی تختِ صحرایی خالی بود. مرتضی را از خواب بیدار کردم و پرسیدم: ابراهیم کجاست؟ با نگرانی به من نگاه کرد و گفت:

- یعنی چی؟ چند بار که بیدار شدم، روی تخت بود.

 

هردو هراسان از سنگر بیرون آمدیم.صدای غرش توپ ها و فریاد رزمنده هایی که ابراهیم را به اسم صدا می زدند در همه جا طنین انداخته بود. ابراهیم رفته بود. خورشید طلوع کرد. گردان جایگزین هم از راه رسید . اما از ابراهیم خبری نشد. رحمت گفت: دنبالش نگردید.ابراهیم رفته تا خودش را به دسته شکارچی های تانک برساند.

 

نویسنده: اصغر فکور

بیشتر بخوانید: روزی که پدر شهید شد

بیشتر بخوانید:  سینه به سینه با تانک ها

بیشتر بخوانید: اگه مردی تو هم شهید شو

بیشتر بخوانید: گلنگدن

بیشتر بخوانید: سقای تشنه

بیشتر بخوانید: فرمانده ای که گریه کرد

بیشتر بخوانید: مهندسی دشمن

بیشتر بخوانید: شکار تانک ها

انتهای مطلب/

 

  • جدیدترین ها
  • پربازدید ها